يكماه هست از روزي ك جنگ شد و بچه هاي رو ديدم ك از دنيا رفتن يا پدراشون شهيد شد ميبينم و بغض ميكنم
دلم نميخواست مامانم ناراحت بشه از گريه من و اين بغض رو قورت دادم و قورت دادم و نميتونم توي جمع گريه كنم و راحت نيستم
اما اين بغض تركيد با ديدن حرفاي دختر شهيد مهدي بزرگي كاش ميشد زار بزنم از اون غمي ك روي دل كوچيك صورت زيباش بود كاش ميشد بغلش كنم كاش ميشد باباش برگرده اخه اينا چه گناهي داشتن