2777
2789
عنوان

داستان زندگیم

| مشاهده متن کامل بحث + 1510 بازدید | 99 پست

استارتر خب تایپ شدس مث شاطر بزار تند تند چرا انقد کندی 

اگ میخای پر بازدید بشی بگو دیگ چرا قطره چکونی میزاری 

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

یک سال گذشت با سختی های زیاد من دیگه آون آدم قبلی نبودم میگن دردی که نکشتت قویت میکنه اینو تراپیستم بهم گفت  روح و روانم تو مرحله درمان بود و خوب پیش میرفت دکتر بهم گفت دیگه نیاز نیست صحبت کنیم مسیر درسیو میری ادامه بده میتونی ازدواج کنی مشکلی نداری

برگشتم به اهداف سابقم دوباره کتابامو اوردم باز کردم برا ارشد بخونم مامان بابام خیلی حمایتم میکردن هنوزم افتخار زندگیمن مثل کوه پشتمن خدارو شکر

من هفت سال قبلش تو عروسی داییم یه فامیل دور داشتیم ازم خوشش اومد به خانوادم گفت برا پسرم بیام خاستگاری قبول نکرد گفتن دخترمون بچست درس میخونه و تمام من خبری ازشون نداشتم تا یهو سر و کلشون پیدا شد

اینم بگم من چون باکره بود شناسنامم پاک شد مثل قبل خاستگارامو داشتم ولی ندید رد میکردم تااینا اومدن

بابام باهام صحبت کرد گفت هفت سال پیش ردشون کردم اینا جدشون خان بوده با جد ما باهم سفرشون یکی بوده اگه الان ردشون کنیم توهین طایفه ایه و... بذار بیان ببینشون اگه خوشت نیومد بگو نگه خلاصه یه روز ظهر به صرف ناهار اومدن خاستگاری این بار من تو یه نگاه واقعا از پسر خوشم اومد به معنای واقعی بچه خوشکل بود صورتش چشماش منو گرفت

الان نگید تو هرکیو میبینی سریع دلت میره من خاستگار زیاد داشتم ولی این دو موردو تعریف میکنم چون ادامه داشتن خیلیا هم بودن که خوشم نیومد نشد

پسر که الان شوهرمه همسن بودیم حرف زدیم همه چیز خوب بود ازدواج کردیم بزرگترین اشتباهم این بود که دوباره تو چاه قبلی افتادم و زود عقد و عروسی کردم کمتر از 5 ماه طول کشیدن تو پرانتز بگم اون مجرد بود ولی سالها عاشق دخترعموش بود که مادر اون قبول نکرده بود دخترعموش هنوزم مجرده

ایناهم نه طلای خوبی نه خرج خوبی برام کردن من کلا تو این زمینه شانس نداشتم  فقط یه اسم خانوادگی خوب داشتن از نزدیک که دیدمشون فهمیدم چقدر خانواده مزخرفین ولی رابطه خودم با شوهرم خوب بود ندید میگرفتم  من کلا آدم کم حرف آروم و خجالتی بودم که الان دیگه نیستم  به همین خاطر اونا واقعا کیف میکردن از این وصلت

پنج ماه بعد از عروسی گفتم بذار جلوگیری نکنم ببینم باردار میشم یا نه که زد و همون بار اول من باردار شدم

چند ماه از بارداری گذشت اخلاقای شوهرم بد شد قبلشم مشکلات داشتیم ولی رفع میشدن اما این سری بدتر شد تااین که هشت ماهه باردار بودم یه شب سر یه بحث الکی یه بطری آب جلو دستش بود پرت کرد خورد تو قفسه سینم و جاش سیاه و کبود شد  اگر تو شکمم میخورد بچم میمرد خیلی محکم زد  

فرداش نشستم گریه هامو کردم بعد گفتم باید همین الان یه کاری کنم وگرنه بدتر میشه زنگ زدم پدرش با گریه گفتم و گفتم ولی دریغ از یکذره توجه  حتی میخندید که پسرم شوخی کرده تو الکی میگی منم گفتم همه اینا مقصرشون تویی که زنتو کتک زدی یاد گرفته الان داره پس میده  

چون بارها شوهرم از دعواهای مادرپدرش برام گفته بود که مادرش تاحد مرگ کتک خورده


الان نگید تو هرکیو میبینی سریع دلت میره من خاستگار زیاد داشتم ولی این دو موردو تعریف میکنم چون ادامه ...

وای چقد شما دیگ خودتونو ساده گرفتین اوندفه همین بلا سرتون اومد باز؟خدایاتوبه این دیگ تقصیرخودتونه 

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه
الان نگید تو هرکیو میبینی سریع دلت میره من خاستگار زیاد داشتم ولی این دو موردو تعریف میکنم چون ادامه ...

تو این مدت خبری از شوهر سابقت نشد؟

خونوادش نشدزنک بزنن بهت؟

یا دلت براش تنگ نشده یا کنجکاوش نشدی؟..

یک توآزردمرا..ویک جهان شادم نکرد

بعد از اون دیگه هیچی به پدرش نگفتم ازش ناامید شده بودم گاهی به برادرش میگفتم فقط یه برادر داره ما باهم رابطه خوبی داشتیم بهش میگفتم داداشی ازمن کوچیکتر و مجرده  اونم میگفت باهاش حرف میزنم ولی شوهرم هرروز بدتر از روز قبل میشد دیگه سیلی زدن تو صورت من عادی شده بود و گریه های من هم عادی تر

احساس میکردم گیر افتادم احساس بدبختی و بیچارگی داشتم

شوهرم به شدت مامانی بود و هست حتی این برادرش شبا بغلش میخوابید من جدا میخوابیدم خونه ما خداروشکر تهرانه پدرامون شهرستان وقتایی که بیایم اینجا یا اونا بیان داستان ما شروع میشه

روزی بیست بار به همدیگه زنگ میزدن هررررر لحظه از زندگی من شامل یه گوشی در گوش شوهرم بود

و مادرش تو گوشش میخوند که سمت پدرمادر من نیاد باهاشون ارتباط نگیره منم به زور ببره روستای خودشون پدرمادرش روستا میشینن

ما یا تهرانیم یا میومدیم اینجا باید میرفتیم روستای اونا ده روز پونزده روز میموندیم من پیش اونا باشم دو روزم پیش بابا مامانم و دوباره برگردیم تهران خراب شده

بگذریم... زایمان کردم خانواده هامون اومدن مادرپدرش سر یه موضوعات چرتی دعوا راه انداختن اگه خواستید جریان دعوا رو جداگانه تعریف میکنم

اونا رفتن مامانم موند تهران پیشم شوهرم همش پای گوشیش بود و رفتارای خیلی خیلی بدی کرد بی احترامی کرد مامانم 9 روز بعد پاشد رفت افسردگی زایمان گرفتم ...

بعد از رفتن مامانم کارم شده بود گریه یه روز بابام اومد تهران دوساعت نشست با شوهرم حرف زد گفت مرد باش زندگیتو‌ نگه دار نذار کسی دخالت کنه الان بچه داری بخاطر بچت رفتارتو باید عوض کنی و.... دوساعت باهاش حرف زد اما هنوز خبر نداشت من تواون خونه کتک میخورم... بابام اون شب کل اون مکالمه رو ضبظ کرد

گذشت بابام رفت یکی دوماه شوهرم آروم شده بود تااین که دوباره شروع شد... خیلی بدتر از قبل

شوهرم کلا آدم تندیه خیلی عصبی و قلدره من بعد عقد جای چاقو رو بدنش دیدم فهمیدم چاقوکشی کرده مست میکرد خودشم نمیشناخت به من حق نمیداد حتی جواب حرفاشو بدم تا میام حرف بزنم میگه لال باش ادامه بدم با پشت دست میکوبه تو دهنم

کلا اعتقاد خانوادگیشون اینه که زن نباید جواب مرد بده و کتک خوردن براشون یه امر عادی و معمولیه ولی تو خانواده ما خداشاهده داد هم نمیزنیم

زنای اون خانواده کتک میخورن هیچی نمیگن


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  22 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش