یه روز که طبق معمول خیلی خیلی الکی زد تو دهنم داشتم به بچم غذا میداد بشقابش دستم بود کوبیدم تو زمین گفتم گوه تو این زندگی که من همش باید کتک بخورم اونم سرمو گرفت برد قسمت سرامیک خونه چند بار کوبید تو زمین بعد غذای ریخته شده رو زمینو جمع کرد مالید تو سرو صورتم
پاشدم فرار کردم تو اتاق اومد پشت سرم دوباره سرمو کوبید تو دیوار گفت تو غلط میکنی منو بزنی گلومو گرف گفت چه حرف زشتی بود زدی چون تاحالا این بدترین چیزی بود که گفته بودم گلومو گرفت گفت بگو غلط کردم مگفتم فشار داد نفسم رفت چشمام سیاهی رفت ولی نگفتم غلط کردم تا ولم کرد بعد برد تو حموم آب سرد روم باز کردم غذاهارو شست
اومدم زنگ بزنم بابام گوشیمو قایم کرد درو روم قفل کرد
اون روزم مثل همه کتک خوردنای قبلی خرم کرد گفت ببخشید دیگه تکرار نمیکنم منم بخشیدم
زندگی به همین منوال ادامه داشت تا روز جنگ اسرائیل برادر من سر صف نونوایی یه حرف سیاسی زده بود بازداشت شده بود ماهم بخاطر بمب و اینا اومدیم شهرمون
اون که طبق معمول رفت خونه پدرش من موندم پیش پدرم اینا مامانم حالش بد بود گریه میکرد منم خیلی استرس داشتم ناراحت بودیم