2777
2789
عنوان

داستان زندگیم

| مشاهده متن کامل بحث + 1509 بازدید | 99 پست

از اون روز به بعد علی 4 بار دیگه سکته کرد هربار یه قسمت از بدنش از کار میفتاد بعد از چند ساعت برمیگشت یه بار شنواییش یه بار گفتارش و بار آخر کل آناتومی بدنش سوخت و به زندگی نباتی رسید

فلج لال بدون اختیار ادرار و هیچ کاری

هشیار بود و همه چیزو میفهمید ولی فقط نگاه میکرد

جگرم سوخت... نابودم کرد خدای بالای سر شاهده بیست سال پیر شدم تو اون بیست روزی که تو بیمارستانا خوابیدم

اون روزی که نشستم کنارش رو تخت و خودشو خیس کرد منم خیس کرد.... تمام روزایی که تو امبولانس بالا سرش گریه کردم روزایی که الکی خندیدم تا اون نگران نشه روحیشو از دست نده ولی از اتاق بیرون اومدم نشستم کف زمین زار زدم مردم بلندم کردن...چیا که نکشیدم....

اینم بگم دوتا خواهر داشت مادرپدر داشت و یه برادر فقط برادرش همراهم بود اونا نمیومدن بیمارستان بی احساس بودن یه چیزای عجیبی بودن هنوزم در تعجبم از رفتارشون

یه روز مادرم زنگ زد فحششون داد گفت الان باید بجای این پسر شماها سکته میکردید میمردید که حتی نمیاید بالا سرش  پسری که خرج کل اون خانواده رو داذه بود خونه و ماشین برا مادرش خریده بود جهیزیه برا خواهرشو...



الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

سکته ی آخر غول مرحله آخر بود با وجود این که هیچوقت هیچ دکتری نفهمید چرا این اتفاقا افتادن فقط گفتن دیگه تموم‌ دیگه سکته نمیکنه ببریدش خونه فیزیوتراپی کنید گفتار درمانی کنید بلکه بهبود پیدا کنه 6 ماه طلایی داره تمام تلاشتونو بکنید

من پا به پاش فیزیوتراپی رفتم باهاش ورزش میکردم باهاش کلمه کار میکردم یادمه دوماه طول کشید تا اسممو بگه  هشت ماه گذشت علی راه رفت ولی لنگان لنگان

یه دستش هیچوقت برنگشت و کامل جمع شده بود

جمله نمیتونست بسازه ولی مثل بچه ی دوساله منظورشو میرسوند  من هم روحیم داغون بود تراپیست داشتم که روزانه باهام در ارتباط بود حتی قصد خودکشی داشتم خیلی روزای سختی بود ولی زنده بیرون اومدم

گذشت تا این که مطمئن شدیم ازین بهتر نمیشه هیچوقت نمیتونه به زندگی عادی برگرده و این ازدواج به آخرش رسیده اما من قبول نمیکردم عاشقش بودم....

یه روز خودش یه پیام برامن نوشت

من نمیتونم عروسی کنم  من فلجم

اخه مغزش از کار افتاده بود تا ماه ها حتی زنگ هم نمیتونست بزنه پیامم اگه میداد اینجوری بود ینسموپقننبننهبدپ همینقدر ناواضح  


بچه ها خیلی سخته آدمی که کل استخدامی یه شرکت از زیر دستش‌ میگذره کسی که مهندس چند تا مدرک داره کلی آ ...

میفهمم احتمالا دورازجون یا فوت شدن یا جداشدین ک الان ازدواج کردین و بچه دارین دیگ

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه

رفتیم واسه کارای طلاق مادرش مخالف بود خیلی دلش مبخواست پسرشو بندازه گردن من حوصله تروخشک‌ کردن نداشت چقدر فحشم داد گقدر پشت سرم گفت این مریضش کرده این سکتش داده اولین بار خونه اینا سکته کرده فلان و فلان ولی من اول داستانمم گفتم تو این شهر کوچیکی که ساکنیم همه میشناسنمون اون هرکاریم کرد مردم جلوش وایسادن و گفتن دلتم بخواد هرکی دیگه بود تاالان ولتون کرده بود اینم از خوبی این خانوادست

اون روزا گذشتن من علیو با وجود این‌ که میدونست مریضه اومد منو مطلقه کرد ولی بخشیدمش مثل شیر مادر حلالش باشه مادرشم بخشیدم مهرمم بخشیدم و جدا شدم ولی هنوزم تو نذریامون براش میگم یا حسین بکشن که شفا پیدا کنه خدا کمکش کنه خوشبخت بشه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792