شیرینی ندارم از وقتی باردار شدم هم شوهرم هم خانوادش نذاشتن آب خوش از گلوم پایین بره ، مادرشوهرم به شوهرم زنگ میزد میگفت به زنت بگو شام درست کن داریم میاییم اونجا
با شکم هشت ماهه غذای ۲۳ نفرو درست میکردم هیچوقت یادم نمیره وقتی به شوهرم اعتراض میکردم میگفت توأم گندشو درآوردی مگه بقیه زنا حامله نمیشن اونام مثل تو ادا اطوار درمیارن
بعد از دنیا اومدن دخترم هم یه دعوای بزرگ انداختن ، یه چشمم اشک بود یه چشمم خون ، به شوهرمم گفتم ، گفتم به امید اینکه یه روز خبر مرگتو برام بیارن دارم تحمل میکنم
از اون موقع دیگه از حامله شدن بدم میاد حتی اگه بمیرمم دیگه نمیذارم بچه دار بشم