روز زن بود لباس خوشگل پوشیدم آرایش کردم منتظر سوپرایز بودم مثلا ک شوهرم غروب اومد خونمون بعد گفتم مامانمینا شام میرن بیرون دعوت کردن بریم باهاشون گف نه باید بریم ب مامانم تبریک بگیم گفتک باشه هدیه ب دست رفتیم مامانش شام سیب زمینی سرخ کرده بود من خ اهل شام نیستم کلا ولی بهم برمیخورد ازم اینطوری پذیرایی میکردن مامانش خ رک گف میدونستم امشب میاید اینجا خواستم قورمه سبزی بذارم ک دخترم مجبورم کرد ناهار بپزم میخورید بیارم با نون خورشت رو بخورید؟شرمنده برنج نمونده،منم گفتم نه مرسی عصرونه خوردم خلاصه تا اینجا من خ آروم بودم خدا شاهده یجورایی لال بودم اصلا،سر نامزد قبلیم هم همینطور ساکت بودم در کمال احترام و سکوت هم جدا شده بودیم حتی حلالیت گرفته بودیم از هم