خلاصه منم گفتم من نمیرم و فلان ، ک گفت ب و چند ساعت بعد میام، ک بعد یک ساعت اومد دنبالمون، بچم هی باهاش حرف میزد اما حتی به بچه هم نگاه نمیکرد و محل نمیداد... یعنی تا اینقدر احمق و بی مهر و روانی هست که با من قهره اما همیشه به بچه هم محل نمیده و اونو عذاب میده،،
اومدیم خونه یکم با بچه گرفت، بچم داشت باهاش میگفت با مامان خوب باش برگشت گفتم من مامانتو دوست ندارم، منم جا انداختم بخوابیم دخترم اومد تسک باباشو بندازه گفت بابا کجا بخوابه من گفتم هرجا دوست داره، یکهو باز دیوانه شد و لباس پوشید که بره، دخترم گفت بابا کجا میری گفت من میرم از خونه دیگه هم نمیام، بخدا نمبدونبد دخترم چقدر بهس گفت نرو، اما نگار با بچه هم لج و دعوا بود محلش نداد رفت، دیدم دخترم دراز کشید به گریه که بابا رفت دیگه نمياد هی میگفت اگر من دیگه بابا نداشته باشم چی؟ اگر بابا بره یک زن دیگه بگیره 😔😔آخ ک دلم کباب شد برای بچه 4 سالم ازین قلب نگران و ترسیدش که دوست داره خانواده کنار هم باشن...
بچم رو خوابوندم و خودش هم بعد ی ساعت اومد خونه خوابید .صبحم رفت سرکار...
خانوما واقعا رفتارش نرمال نیست من دارم حس میکنم و میبینم و میفهمم که عادی نیست و بیماره ،کاملا مشکل روانی داره،
من بخاطر بچم تصمیم ب موندن یکبار فرصت دادن گرفتم ، اما داره گند میزنه... داره بچه رو نابود میکنه با این دیوانه بازی هاش... مثل قبل داره میشه همون موقع که ف ال گیره گفت جادو شده ... منم الان ک دوستش ندارم و منتظرم که اتویی ازش دستم بیاد و کار رو یکسره کنم ...اما خب تا اونموقع نمیدونم چقدر طول میکشه، شاید هیچ وقت، ولی نمیشه با ی بیمار جادو شده سر کرد، چیکار کنم؟ بنظرتون چه اتفاقی افتاده