صبح بهم گفت بریم خونه خالم ساعت ۸ گفتم بزار یکم دیگه بخوابم بعد میریم شبشم قرار بود بریم خونه مادربزرگش خلاصه اون چند بار گفت منم تو اوج خواب هی میگفتم باید یکم دیگه بخوابم چون شب قبلش ۵ صب خوابیده بودم خلاصه ناراحت شد با عصبانیت لباس پوشید ک بره محلشون خونه مادربزرگش گفتم کجا بری مگ قرار نبود باهم بریم گفت نمیخواد بیای
من بیدار شدم و حوصلم سر رفت رفتم خونه مادربزرگم بهش گفتم شب بیا دنبالم گفت نمیام خودت اسنپ بزن بیا گفتم من اسنپ نمیگیرم دیروز هم نوبت دکتر داشتم باید تو شهر میموندم خونمون دور تر از شهره و دیشبم پیام دادم گفتم بیا شام خونه مادرم بعد باهم بریم پیاده روی و بعد بریم خونه گفت حال ندارم نمیام کسی که خودش رفت خودشم باید کور شه بیاد الانم گمشو همونجایی ک این دو روز بودی منم عصبانی شدم گفتم فردا میام تموم وسایلمو جمع میکنم اونم گف هرجور راحتی منم امروز خلاصه دیگه طاقت نیاوردم بهش پیام دادم دلم برات تنگ شده نمیخوام از رو عصبانیت کاری کنم که بعدش پشیمون بشم بیا دنبالم بریم خونه برات کیک یخچالی درست کنم الانم ج داد ک بعد ۴ روز تفریحاتو کردی تازه فهمیدی زندگی داری؟ درحالی که من هر ۴ روز گفتم بیا دنبالم و اون نیومد دوس نداشتم خودم برم دوس داشتم اون بیاد دنبالم الانم راضی نشد بیاد دنبالم و انقد عصبانیم ک گفتم میام اونجا همه چیو رو سرت خراب میکنم و تکلیفمو روشن میکنم واقعا حالم بده و یه دعوای حسابی فقط ارومم میکنه مادرمم اس داد بهش کلی باهم بحثشون شد و تهش مادرم بهش گفت دیگه از چشم من افتادی باباش بفهمه خیلی برات بد میشه منم بهش اس دادم خاک تو سرت زندگیتو با دستای خودت خراب کردی
به نظرتون کارم درست بود؟لطفا یه راهی جلوم بزارید خیلی گیج شدم من زندگیمو دوست دارم ولی اون چون قدمی برنداشت دیگه نمیدونم چیکار کنم