خانوادهام خیلی سمی هستند بخاطر اون ها مجبور شدم از ازدواج کنم یه شهر دیگه تا فرار کنم و الانم بعد از یه بچه قهرم با همسرم .. تقصیر من نیست همیرم خلاصه الان خیلی وقته بچمو ندیدمش خانواده ام میگن برو اما اون زندگی نیست ...و الانم دارم حسابداری میخونم و از اخر هفته تدریس زبان مادرم فشار میاره و میرم اتاق خواهرام میگن لامپ خاموش کن دوازده شب که ما رفتیم بیرون بخون و تدریس انلاین کن ..خسته شدم دلم از همه چیز خسته شده
خداروشکرگلم،انشالله به جاهای خوب میرسی و کناربچت زندگی جدیدیو شروع میکنی،همینکه اولویتت بچته یعنی اد ...
آره میخوام پول جمع کنم بعدش ببرمش با خودم ...اما فعلاً دروغ نمیگم هر جا میرم استخدام میگن زنگ میزنیم به پنجاه تومن هم محتاجم ... آره خیلی دوران سختی البته میدونم میگذره اما این که خونه نداشته باشی دزس بخونی خیلی سخته