من ۲۴سالمه واقعا هم صبرم سر اومده بود هم خوشحال نبودم
هم یسری بدبینیا داشت هم اینکه بعضی وقتا حرفاش دستوری میشد هم خانوادش پشتش نبودن و کمک حالش چ مالی چ روانی نیستن
هم از نظر مالی ضعیفه هم سابقه اعتیاد داره
من ترسیدم از ازدواج باهاش دیر تصمیم گرفتم بعداز ۴سال اما یهو زد به کله ام گفتم که میخام چند روزی فکر کنم فاضله بگیرم گفت اگ رفتی دیگه برنگرد گفتم تصمیمو گرفتم باید به تصمیمم احترام بذاری گف ن من حرفم اینه ک خوشم نمیاد فاصله بگیری منم گفتم باشه پس من میرم
اوایل کارش بهتر بود الان تق و لقه اوایل بدبینی نداشت الان مشکوک میشه شک میکنه در حدی ک میوفته دنبال ماشین بابام میگه دستتو تکون بده بیرون با تصویری ز میزنه بعداز دو دقیقه ای ک میرسونتم جایی اینایی ک میگم چندین بار تکرار شده و حتی بدتر
یا میگم دیگه تفریحی هم لغزش نکن من نمیخام بدم میاد میپره میگه نمیذاری تفریحی بکشم مثلا ماهی یکبار پس منم بعداز ازدواج خوبه محدودت کنم؟؟
واقعا نمیدونم اشتباه کردم درست بوده کارم نمیدونم واقعا گیجه گیجم فقط میدونم دودلم:)