بخاطر شرایط روزای گذشته، رفتیم یه هفته موندیم خونه مادرشوهرم اینا. جای دیگه نداشتیم بریم.
اوایل همه چی مث همیشه بود اما کم کم رفتار همسرم عوض شد. انگار اینقدر برخلاف شرایط معمول پیش خونوادش موند اون مدت، که کلا متمایل شد به سمت اونا. انگار که من یه بچه ای چیزی باشم که مهمون خونشونم و همسرم و اونا همگی یه خانواده جدا هستن که درگیر کار و زندگی خودشونن و منم صرفا اونجا حضور دارم. از طرفی چون خونوادش اونجا بودن خب مث روزای عادی خلوت خاصی چه از نظر عاطفی و چه از جهات دیگه، باهم نداشتیم دوتایی. این هم تا حدی فاصلمونو بیشتر کرد شاید.
این از یه طرف
از یه طرفم دو بار سر رفیق بازی شوهرم توی اون چندروز حرفمون شد. به هم دیگه حرفایی زدیم که دل همو شکوندیم. به جایی رسید که من از ناراحتی حتی بهش گفتم چرا من با تو ازدواج کردم و...
اونم کم نذاشت. قبل اینکه من اینو بگم کلی حرف بارم کرد که تو رفتارت خسته کنندست و فلان میکنی و بیسار میکنی و گیر میدی و شاید واقعا ازدواجمون بیموقع بوده.
تمام این حرفاش در حالی بود که تا قبل از اون، ما هرررگز هیچ مشکلی با هم نداشتیم که با صحبت و درک دوطرفه حل نشده باقی مونده باشه! خیلی با هم خوب بودیم خیلی.
بعدش آشتی کردیم و عذرخواهی کردیم از هم. اما هیچی انگار مث اولش نشد.
از بعد اون جریانات، حس میکنم هم رفتار و میزان توجه اون باهام عوض شده هم خودم دلم ازش شکسته و مث قبل حس مثبت بهش ندارم. اصن انگار این مرد همونی نیس که اینقدر کنارش آرامش و عشق حس میکردم. چیکار کنم؟ قراره همینطور بمونیم ینی؟ پس اون همه حال خوب چی شد