2777
2789
عنوان

بر اساس یک زندگی واقعی

267 بازدید | 22 پست

چشمام رو که باز کردم تو راهرو خونه بودم 

زمین زیرم سرد و سفت بود و هوا تاریک

چند دقیقه طول کشید تا یادم بیاد کجام و چی شده 

غم عالم مثل یه کوه نشست روی دلم


خواستم از جام بلند بشم اما تنم سنگین بود

انگار زیر اوار مونده بودم

زندگیم اوار شده بود روی سرم 

تمام تنم سنگ شده بود


چشمام میسوخت و گردنم خشک شده بود


دوباره سرمو گذاشتم روی زمین سرد و سفت

چشمام میسوخت

گلوم میسوخت

اما اشکی نداشتم


با یاد اوری اتفاقات چند ساعت قبل طپش قلبم شدت گرفت

کم کم نفسم تنگ شد و چشمام سیاهی رفت 

دوباره پنیک شده بودم

با هر سختی بود نشستم و شروع کردم یه نفش عمیق کشیدن

نمیدونم چقدر طول کشید تا اروم شدم

اما حالا اشکام بود که بند نمیومد


رفتم به سمت پذیرایی و به ساعت نگاه کردم

۴ صبح بود و من دوباره تنها بودم

از تنهایی نمیترسیدم

تو این ۱۲ سال زندگی متاهلی بیشترش تنها بودم


اما اون خونه بهم ریخته ، و اون حال امشب داشت جونم رو میگرفت


هر کاری کردم که بخوابم نشد

بلند شدم

اون خونه بهم ریخته مدام مثل سیلی به صورتم میخورد

شروع کردم به تمیزی کاری

اون خونه بهم ریخته مثل سیلی به صورت میخورد

به هر چیزی دست میزنم فحش ها و حرفای تلخش یادم میومد

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

با اجازه استارتر لطفاً خانوما برای من دعا کنید که رد مظالم از گردن من برطرف بشه چون من دیروز یک ظلمی به یک بنده خدایی قرار بود بکنم که در لحظه آخر منصرف شدم ولی همون که اونجا وایسادم و سیاهی لشکر شدم هم ظلم حساب میشه و اون بنده خدا گریه می‌کرد و خانمی که ازش شاکی بود جلوی مامور می‌گفت که تو شهادت بده من رو با چاقو تهدید کرده با اینکه با خانم رودرواسی داشتم این کار رو نکردم و گفتم من شهادت دروغ نمیگم چون من چاقویی ندیدم اما چون حدود ساعت اونجا وایسادم و اون آقا دلش می‌لرزید گریه می‌کرد مدیون شدم لطفاً برای من دعا کنید که خدا من رو ببخشه و این رد مظالم از گردنم برطرف بشه انشالله تعالی قضیه‌اش هم این بود که این خانم می‌گفت این آقا به من دست زده در حالی که من اون رو هم ندیدم و به طبع اظهار خانم با آقا درگیر شدم و پشیمونم...  هرکی دعا کرد لایک کنه بفهمم سپاس 

لطفا برای امنیت و سلامتی خودم و فرزندانم ۳ تا آیه الکرسی بخونید،، سپاس،، کودکان زیر ۲۰ سال ریپ نزنید ممنون که می‌فهمید...
با اجازه استارتر لطفاً خانوما برای من دعا کنید که رد مظالم از گردن من برطرف بشه چون من دیروز یک ظلمی ...

حالا یه حلالیتم از استارتر بگیر 

خب برا خودتون تاپیک بزنید موضوع تاپیک کلا فراموشم شد

 از یه سنی به بعد آدم دیگه وقت نداره بشینه گریه کنه مجبوره همراه اشک ریختن رانندگی کنه غذا بخوره ظرف بشوره یا به بقیه کارای عقب‌ مونده برسه 👋 هیچ کسی به خاطر دیر ازدواج کردن نمرده، اما خیلی‌ها به خاطر این که آدم اشتباهی رو انتخاب کردن، از بین رفتن.از دست دادن قطار خیلی بهتره از اینه که خودت رو زیر چرخ‌های زندگی مشترک بندازی.

میدونستم حالا حالاها تنهام و در بند شام و نهار نبودم

اون شب دیگه از بس فکر کرده بودم داشتم دیوونه میشدم 

عقلم به جایی نمیرسید و دیگه حس میکردم به بن بست رسیدم

هر راهی به ذهنم میرسید قبلن امتحان کرده بودم چ بی نتیجه مونده بود

برای اینکه فقط یکم از فکر و خیال بیرون بیام

تلویزیون رو روشن کردم و شبکه ها رو بالا و پایین کردم

تا اینکه یه برنامه مشاوره رسیدم

مهمون برنامه یک مشاور اقا بود که راجب مشکلات زناشویی صحبت میکرد

یکم که به حرفاش گوش دادم احساس کردم ارومم میکنه


با خودم فکر کردم چرا تا حالا به فکرم نرسیده که برم پیش مشاور

چرا؟ چون ما تو یه شهر کوچیک و یه محیط سنتی زندگی میکردیم

و اینکه کسی بره پیش مشاور یا میگفتن دیوننه هست یا احمق که با غریبه درد و دل میکرد

حتی نمیدونستم شهر ما مشاوره خانواده داره یا نه!!


اما اونشب تصمیم گرفتم برای یکبارم شده خودم تصمیم بگیرم و نظر کسی رو نخوام ! به حرف کسی گوش ندم

مخصوصن که نیاز داشتم با یکی صحبت کنم کسی غیر از خانواده و ...

کسی که بتونه قضاوت کنه..ایا واقعا مشکل از منه؟؟؟

تو شهر کوچیک ما یه خیابون بود که بهش میگفتن خیابان پزشکان 

و مطب همه دکترا اونجا بود

فردا اون روز با کلی تردید و شک رفتم به اون خیابون و بعد گشتن تابلوی مشاوره خانواده رو دیدم

 دکتر فرزاد محبی 

نیم ساعت تمام تمام اون خیابون رو بالا و پایین کردم و وقتی مطمئن شدم اشنایی اونجا نیست وارد مطب شدم

تمام تنم غرق استرس بود

منشی با دیدنم لبخند زد 

با هر بدبختی ازش وقت گرفتم

گفت که نیم ساعت دیگه مراجعش بیرون میاد و من میتونم برم داخل

تو اون نیم ساعت هزار بار پشیمون شدم و خواستم بلند شم و برگردم اما راستش جلوی منشی خجالت کشیدم

بلاخره وارد اون اتاق شدم

فضای اتاق تم کرم رنگی داشت

مبلمان دنجی و تابلوی های زیبا

محیط خیلی ارامشبخش بود


مشاور که با دیدنم از پشت میزش بلند شد و باهام احوال پرسی کرد و منو به نشستن دعوت کرد


خیلی معمولی سر صحبت رو باز کرد و چند تا سوال پرسید

اخر سوالاتش گفت : خانم میزبانی بنده در خدمت شما هستم و سراپا گوشم فقط قبلش بهتون بگم تمام حرف های شما مثل یک راز پیش من میمونه و تحت هیچ شرایطی تاکید میکنم هیچ شرایطی کلامی از این حرفا به بیرون از این اتاق درز پیدا نمیکنه

و بدونید من برای قضاوت و سرزنش شما اینجا نیستم فکر کنید برای دوستتون درد دل میکنید 

حالا بفرمایید

حرفای دکتر منو اروم کرد و گفتم : اقای دکتر من با همسرم مشکل دارم من ۱۲ ساله ازدواج کردم و بچه دار نمیشم یعنی مشکلم از خودمه اقای دکتر من نازا هستم اصلن اصلن این دلیل همه مشکلاتم ولی قبل اینکه بفهمم نازا هستم هم با شوهرم خیلی مشکل داشتم اولین بار...

اون روز من ۴۵ دقیقه کامل صحبت کردم

و مشاور کاملن در سکوت به حرفام گوش میداد هر چی که یادم میومد

وسطش بارها زدم زیر گریه و اشکام رو‌ پاک کردم

وقتی منشی در زد و گفت : وقت تموم شده

باورم نمیشد که چقدر سریع ۴۵ دقیقه گذشته


با تعجب گفتم :

واقعن وقتم تموم شد ببخشید نمیشه من بیشتر بمونم

دکتر : خانم منشی مراجع دیگه ای دارم

منشی: امروز دیگه نه

دکتر رو به من گفت : اگر مایل هستید میتونید ادامه بدیم ؟

گفتم : بله ممنون میشم

منشی بیرون رفت و دکتر گفت : اونجا بودیم که گفتید دوس نداشتید ازدواج کنید

و من دوباره شروع کردم بازم تمام ۴۵ دقیقه درد و دل کردم و از هر دری گفتم

حتی از پدر و مادرم و بچگیم 

و خانواده شوهرم و مراحل درمان

ذهنم بهم ریخته بود و هر بار از یک چیزی حرف میزدم

نمیتونستم ذهنم رو متمرکز کنم 

مثل مجرمی که در دادگاه اخرین دفاعیه اش هست سعی داشتم مدام رفتارم رو توضیح بدم و توجیه کنم و از خودم دفاع کنم



اون روز بعد از تموم شدن تایم دوم

دکتر بهم گفت : خانم میرزایی شما تو زندگی با کی درددل میکنید مخصوصن راجب زندگی زناشیوییتون ؟

گفتم : راستش اغای دکتر من خیلی اهل درددل هستم تقریبن با همه

دکتر : و بنظرتون چرا امروز انقدر مایل بودید اینارو برای من تعریف کنید؟ 

گفتم : اخه اقای دکتر صحبت با بقیه نتیجه برای من نداشته هیچوقت نفهمیدم واقعن من مقصرم یا اون ؟ میخوام شما بهم بگید

دکتر : خانم میرزایی مایلید دوباره جلسات ادامه بدید ؟

گفتم : بله

گفت : پس لطفن تا جلسه بعدی بشیند فکر کنید که چه چیزایی دیگه ای هست که دوس دارید من بدونم ، لازم میدونید که بدونم

اونارو یادداشت کنید تا جلسه بعدی حضور ذهن داشته باشید

این نوشتن هم شمارو اروم میکنه هم باعث میشه جلسه دیگه استرس نداشته باشه که ممکنه چیزی رو فراموش کنید

اون روز خیلی احساس سبکی میکردم و تمام مسیر تا خونه پیاده روی کردم

با اینکه دکتر چیزی نگفته بود اما ته دلم نوری از امید روشن شده بود 

دو روز بعد مجدد رفتم پیش دکتر

و این بارم تمام مدت بازم صحبت کردم و صحبت کردم تعریف کردم این بار ارومتر شده بود

اخر جلسه یک نفس راحت کشیدم و گفتم : دیگه تموم شد فکر میکنم همه چیزو گفتم اقای دکتر البته میدونم وقتم داره تموم میشه

دکتر : الان احساس خوبی دارید؟

- بله احساس راحتی دارم احساس سبکی

+ خانم میرزایی شما از جلسه اول که وارد شدید من متوجه شدم احتیاج به یک گوش شنوا دارید با اینکه شما با خیلیا صحبت کردید اما همیشه از قضاوت ها ترسیدید و برای همین هیچوقت اون درد دل ها شماره اروم نکرده

صحبت کردید اما نتونستید کامل بیان کنید در پرده حرف زدید و نشده احساسات و نیاز واقعیتون رو بیان کنید

من سکوت کردم تا شما اول تخلیه هیجان داشته باشید و وقتی ذهنتون از اون اشفتگی بیرون اومد تک تک با هم برسی کنیم و مرور کنیم

از جلسه بعدی ما شروع میکنیم پیدا کردن مشکلات و مرحله بعدش حل این مشکلات

اما الان یک سوال دارم چی شمارو اروم میکنه؟ چی الان میتونه حال روحی شمارو خوب کنه؟ فقط به خودتون فکر کنید فکر کنید هیچ‌ محدودیتی ندارید بیخیال قید و بند ها بشید

فکر کردم گفتم : بچه دار شدن

+ الان چی ارومتون میکنه؟

-درست شدن زندگیم

+ خانم میرزایی به بقیه فکر نکنید فقط به خودت فکر کنید الان چی حال دلت رو خوب میکنه؟

- الان ....خوب...دوس دارم خلا پر بشه ..نمیدونم تنهام..همه کس دارم اما انگار بی کسم...دوس دارم یک چیزی باشه بهش دلخوش کنم نمیدونم اون چیه

+ رابطه تون با دین و مذهب چطوره؟

- راستش خیلی وقته سراغ اونم نرفتم از خدا ناامیدم

+ بنظرتون الان مثلن رفتن به یه امامزاده یا مسجد ارومتون میکنه؟ چون بین حرفاتون گفتید که چند بار موقع ناراحتی مراسم های مذهبی رفتید و خوب شدید

+ بله ولی بنظرتون اینا تو زندگیم تاثیر داره؟

- ما الان دنبال چیزی نیستیم که تو زندگی شما تاثیر بزاره دنبال درمان درد هاتون نیستیم داریم با هم میگردیم ببینیم چی یه قچل معروف حال دلتون رو خوب میکنه..الان فقط دنبال اینیم حال دل شما خوب بشه اروم بشه

+ بله متوجه شدم..فکر میکنم الان مسجد بهم دلگرمی بده

- بسیار خوب پس حتمن برید اما یه مسجد که تا حالا نرفتید و شمارو نمیشناسن ترجیحن فعلن از محیط هایی که ادم اشنا داره و ممکنه دوباره بحث زندگی شما و مشکلات شما پیش بیاد دوری کنید با توجه به اینکه گفتید تقریبن همه در جریان زندگی و مشکلات شما هستند

+ بله اینطوره

- پس برید به یه مسجد و خودتون رو اروم کنید و اما با کسی دردودل نکنید اگرم با کسی اشنا شدید که چقدر خوب اما حرف راجب زندگی و مشکلات مطلقن ممنوع

فردای اون روی طبق توصیه دکتر رفتم به مسجدی که تا حالا نرفته بودم از همون ورودی دلم روشن شد 

رفتم تو نماز خوندم و دعا کردم و با خدا راز و نیاز کردم

ازش هیچی نخواستم !! فقط باهاش حرف زدم

بعدش با حال خیلی خوب از مسجد بیرون اومدم و رفتم خونه

۵ روز گذشته بود و شوهرم خونه نیومد و میدونستم حداقل تا دوماه دیگع خونه نمیاد 

پس انداز داشتم اما بخاطر جلسات مشاوره فکر نمیکردم به سر برج برسه ب این حال مصمم بودم که جلسات رو ادامه بدم


اون روز انرژی و امید داشتم پس شروع کردم به تمیز کردن خونه و غذا درست کردم و منتظر جلسه بعدی بودم


از جلسه بعد مشاوره این بار اون شروع کرد به صحبت از بچگیم شروع کرد و ازم خواست راجب بچگیم حرف بزنم این بار سوال میپرسید و موشکافی میکرد و کم کم پیش میرفتیم گاهی سوال هایی میپرسید که تعجب میکردم جواب میدادم اما راضی نمیشد و مدام میپرسید تا بلاخره منو با حس واقعیم روبرو میکرد 

حتی گاهی عصبانی میشدم و گاهی ناراحت و خیلی وقتا معذب و گاهی از بیان حس واقعیم خجالت میکشدیم

اما دکتر کارش رو ادامه میداد

۲ جلسه دیگه به این ترتیب گذشت و میشه گفت دیگه دکتر به تمام زندگیم اگاه بود


دکتر : خوب خانم میرزایی میخوام یه خلاصه از زندگی تون با هم مرور کنیم

شما در یک خانواده سنتی دنیا اومدید

۴ تا خواهر وبرادر دارید که همگی ازدواج کردند و خوشبختند

شما فرزند اخرید دختر حرف گوش کن و مظلوم که مایل بودید درس بخونید اما با تصمیم خانواده تون شما بعد دیپلم ترک تحصیل کردید و خانواده مایل بودند شما ازدواج کنید با اینکه دوس داشتید درس بخونید اما مقاومت نکردید و سکوت کردید و از حق خودتون دفاع نکردید اجازه دادید پدر و مادرتون براتون تصمیم بگیرند و هنوزم اونارو مقصر میدونید در حالی که خود شما هم مقصرید

- ولی اقای دکتر اخه من چیکار میتونستم بکنم ؟ نمیخواستم ..اصلن نمیتونستم جلوی پدر و مادرم بایستم یعنی ..

+ یعنی ترسیدید و جرئت نداشتید

- خوب شرایط خونه اینطور بود

+ اما خودتون گفتید خواهر بزرگتون جلوی پدر و مادرتون ایستاد و به انتخاب خودش ازدواج کرد حتی با اینکه پدر و مادرتون بشدت باهاش مخالف بودند؟

- بله خوب اون از اولم زرنگ بود

+ هر دوی شما تو یک محیط بزرگ شدید اما ایشون از حق و انتخاب خودش دفاع کرد ولی شما نه..این از کمبود اعتماد بنفس و ضعف شخصیت شما میاد ..خانم میرزایی مظلوم هست که ظالم به وجود میاد..قبول دارید که ترس جلوی اینو گرفت که شما برای هدفتون بجنگید؟

- بله اقای دکتر حق با شماست من ترسیدم از دعوا میترسیدم از اختلاف از ناراحتی و عصبانیت پدرم ازقهر مادرم

+ بسیار خوب ادامه بدیم برای شما چندتا خواستگار به صورت سنتی اومد و همسر فعلیتون انتخاب پدرو مادرتون بود و شما بدون مخالفت قبول کردید دلیل پدرتون این بود که خانواده خوبی داره و‌ پدرش مرد خوبیه در حالی که با اینکه خانواده بسیار مهمه اما شما با خود اون ادم ازدواج میکنید نه پدرش....

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792