امروز ما و مادرشوهر و پدرشوهر و جاری و بچه هاش بیرون بودیم
جوجه رو شوهر من خریده بود، منم سیخ میکردم بعدم شوهرم کباب کرد
یه اتاقک کوچیک توی باغ بود
بعد موقع خوردن اونا همه رفتن جوجه رو گرفتن رفتن توی اتاقک، بعد یهو مادرشوهرم اومد ،شوهرم گفت بریم ؟
مادرشوهرم گفت نه جا نیست ،واسه نوه ام بخوره اون میخواد زود بزه ،بعد شما بیاید
که من اصلا نرفتم و همونجا پیش آتیش با شوهرم جوجه خوردیم
یا موقع چای آتیشی خوردن بود ، واسه همه چایی ریخت حتی بچه ۹ ساله جاریم لیوان داشت ، بعد به ما که رسید گفت ببخشید دیگه تو و شوهرت باید توی یه لیوان بخورید
دلم گرفت ، من چقد به این زن احترام میزاشتم و این عه نتیجه اش