سر صبحی نمیدونم چرا یاد این افتادم.آقاهه داشت خونه میخرید بعد اول زندگیشون بود به خانمه گفته بود طلای تو رو هم بفروشیم . خانومه آنقدر گریه و زاری کرده بود پدر ومادرش هم فهمیده بودن. دیگه مرده از این و اون قرض گرفته بود و خونه خریده بود.
بعد هم میگفت چرا خونه رو به اسم من نکرده.
البته الان چند سال گذشته. ولی اون موقع همیشه برام جای سوال بود که کار اون درسته یا ما که هرچی پس انداز داریم برای خرید خونه خرج کردیم