ده سال پیش بابای آشغالم برام تصمیم گرفت انقد گفت ازدواج کن کی میخواد بگیرتت و فلان تا مجبور شدم با یه داغون ازدواج کنم ، ده ساله نه کسی نازمو کشیده نه تو مناسبت ها کادو بهم داده نه مسافرت درست و حسابی رفتم نه چیزی ، درست مثل یه خدمتکار تو این خونه دارم بشور و بساب میکنم ، زمین تا آسمون با شوهرم فرق دارم و سرتر از اونم ، تو مجالس چنان با غرور پیشم راه میره که از صورتش مشخصه داره میگه ببینید خودم چی هستم زنم چیه ، بهش میگم بیا توافقی تمومش کنیم من بخدا هیچ حسی بهت ندارم ، میگه مگه خرم طلاقت بدم وقتی فامیلام همشون تعریفتو میکنن و همشون چشمشون دنبال توعه ، حتی برگشته بهم میگه من اگه طلاقت بدم مطمئن هستم از همین فامیلامون چندتا برات خواستگار پیدا میشه
میخوره میخوابه با ماشین ولگردی میکنه با دوستاش میره باغ و گردش سیگار میکشه خلاصه زندگی میکنه ولی من هرروز دارم ذره ذره آب میشم چون نه زندگیم اونجوریه که میخواستم نه دوسش دارم نه چیزی ، الان چند روزه مریضم تب و لرز دارم و بدنم عرق میکنه یه کلمه نگفت پاشو ببرمت دکتر ، دیدم حالم خرابه خودم با پاهای خودم رفتم 🙂 تازه اومده میگه غذا شب قیمه درست کن هوس کردم 🙂
انقد تو این ده سال جنگیدم و با زبونم بهش گفتم که بهم توجه کن و اون همچنان به کاراش ادامه داده که دیگه خسته شدم فقط هرکاری میگه انجام میدم تا بحث نکنه چون دیگه ظرفیتم پر شده توان جنگیدن باهاش ندارم