امروز یکی از بهترین روزای زندگیم ،دیشب تا صبح سرکار بودم صبم با همون خستگی پا شدم رفتم بقیه خریدامو کردم اومدم لباسا رو کادو پیچ کردم مواد غذایی رو هم بسته بندی کردم،از هرچیزی که فکرشو بکنین گرفتم،و تو گرما با اسنپ پاشدم رفتم سراغ خونه ی چهارتا بچه مه یکیشون یه دختر ۱۴ساله ست،یه پسر هشت ساله و دوتا دختر نه ساله و دوازده ساله ن،پدر و مادرشون هر دو فوت شدن ،تو یه خونه ی روستایی زندگی میکنن،رفتم دیدمشون با اینکه تا حالا منو ندیده بودن ذوقو تو چشمای تک تکشون دیدم،بخداوندی خدا تو عمرم انقد بغض نکرده بودم به زور جلو اشکامو گرفتم دلم کباب شد براشون