من یه دوستی دارم چند سال ازم بزرگتره هر دوتا مجردیم زیاد هم با هم صمیمی نیستیم فقط بعضی وقت ها میریم بیرون من دایره ارتباطیم با ادم ها کمه و دوست های زیادی ندارم چند وقتی بود به فکرم زده بود با ادم های جدیدی دوس بشم .
چند روز پیش با هم رفته بودیم بیرون داشتیم حرف میزدیم من گفتم دوست دارم با ادم های بیشتری اشنا بشم بخصوص پسر چون با پسرا ارتباطی ندارم اونم گفت زیاد بیرون نمیری بخاطر همینه خلاصه رفتیم تو یه کافه نشستیم و درباره چیزای مختلفی حرف میزدیم درباره اخلاق اقایون و این چیزا هم حرف میزدیم و من از خواستگارهام گفتم که بخاطر اخلاقشون رد کردم بماند که اون وسط یه چیزای دیگه هم ازش دیدم ولی گفتم اشکال نداره
برگشتنی بحثی درباره این مسائل نبود ولی این یهو بی مقدمه پرو پرو برگشت گفت میدونی داداش من اخلاق خوبی نداره وگرنه تو رو بهش معرفی میکردم بعد شروع کرد از اخلاق های بد داداشش بهم گفت من اون لحظه انقدر شوک شدم که نتونستم بهش بگم مگه من بی شوهر موندم یا دنبال داداش تو هستم که این حرف و بهم زدی من اصلا داداشش رو یبار هم ندیدم نمیدونم از حرف های من تو مغزش چه برداشتی کرد که فکر کرده من این ها رو گفتم منظورم زدن مخ داداش اینه آخرم انقدر ناراحت شدم برگشتم گفتم من نمیخوام ازدواج کنم
کاش دیگه بهم پیام نده اصلا نمیخوام ریختش رو ببینم خودش هم میدونست چند وقتیه حال روحیم خوب نیست و برا این باهاش بیرون اومدم که حالم بهتر بشه ولی از عمد یه حرف هایی زد که حالم بدتر شد و اون حسه بهم دست داد انگار موندم رو دست خانوادم