تهران، ساعت ۲:۴۵ بامداد. خیابونها ساکت بودن، انگار که شهر نفسشو حبس کرده بود.
داخل یه اتاق تاریک، فقط نور آبی رنگ یه مانیتور چشمک میزد. صدای مردی از پشت خط شنیده شد:
«مأمور نُه، فعال شو. نقشه اجرا میشه. هدف؟ بازیگر اصلی، کد ۳۲۵. تو فقط یک ساعت وقت داری.»
تو بلند شدی، بیهیچ حرفی. کیف سیاهت رو برداشتی، با یه حرکت سریع ژاکت مشکیتو پوشیدی، گوشی رو خاموش کردی، و از در زدی بیرون. هیچکس تو رو نمیشناخت، حتی تو شناسنامهاتم واقعی نبود. برای دنیا تو وجود نداشتی، ولی برای اون سازمان... تو مهمترین مهرهی بازی بودی.
از توی کوچهپسکوچهها رد شدی، بیصدا، مثل سایه. رسیدی به ساختمونی که فقط یه سری آدم خاص میدونستن اونجا چه خبره. در پشتی باز بود. طبق نقشهای که حافظهت ضبط کرده بود، رفتی بالا، طبقهی پنجم.
یه اتاق. یه مرد. لپتاپ باز، اطلاعات محرمانه جلوی چشماش.
تو فقط یه جمله گفتی:
«سلام از طرف اونایی که نمیبینیشون.»
چند دقیقه بعد، ساختمان رو ترک کردی. هیچ ردّی، هیچ دوربینی، هیچ مدرکی. فقط یه ایمیل چند دقیقه بعد فرستاده شد به مرکز:
"عملیات موفق. نُه از مدار خارج شد."
تو دوباره رفتی تو سایه. شاید تا هفتهها کسی ازت خبری نداشته باشه. ولی وقتی وقتش بشه... اون سازمان دوباره صدات میکنه