من خیانت دیدم اونم خیانت خیلی بدی
کاش با غریبه بود
ولی با یکی بود که بهش محرمه
بیشتر از این نمیتونم بگم
۳ بارهم تکرارشد
بار آخر با خودش رفتم کوه نوک قله و گفتم میخوام خودمو پرت کنم پایین
التماسم کرد گریه کرد گفت بهم فرصت بده .. چاره ای نداشتم وضع مالی پدرم خوب نیست و نمیتونستم جداشم
یه بچه داشتم و مجبور شدم بمونم .
ولی از اونروز من واقعی مردم
دیگه هیچی واسم مهم نیست
شدم عین یه ربات تو زندگی که فقط کارهای روزمره رو انجام میده
نه حس تنفر داره نه حس عاشقی
هیچ حسی ندارم
گهگاهی خودم و خوشحال میکنم که اونم موقته
بیشتر دارم روزمرگی میکنم تااا روزش برسه و بمیرم.
از اونروز دیگه کارش تکرار نشد تمام اموالشو بنامم زد و خیلی خوب باهام رفتارمیکنه ولی من مردم خیلی ساله