چند روزه اومدم خونه پدرم شوهرم سراغم رو نمی گیره دلم برای خونه زندگیم تنگ شده نمی دونم چطور با این دلتنگی کنار بیام
تو دعوا چند بار شوهرم گفت دوست نداری برو و راه باز و جاده دراز و از این حرفا خیلی بهم فشار اومد گفتم هی نگو من برم دیگه برنمی گردم گفت مهم نیست هرجور دوست داری منم دیگه طاقت نیاوردم اومدم اینجا البته می دونستم مغرورتر از اونه که بیاد دنبالم اما دیگه از این همه احساس بی ارزشی که بهم می داد خسته شده بودم