به زور پدر و مادرم ازدواج کردم ولی به مراتب مهرش به دلم افتاد رفتاراش اخلاقاش منو شیفته خودش کرد عاشقش شدم
به قدری خوب بود که میگفتم خدا بالاخره به من نگاه کرد
بعد اینکه یه مدت از ازدواجمون گذشته دیگه اون آدم قبل نیست سرد شده داد میزنه عصبی میشه کتک میزنه
زنگ زدم به بابام که میخوام بیام شهرمون نمیخوام دیگه باهاش زندگی کنم میگه اگه واسه قهر میای نیا تو خانواده ما جایی برای طلاق نیست
تو یه شهر غریب تک و تنها از صبح تا شب تنها
دست و دلبازه هر چی بخوام میخره مناسبتارو بدون اینکه یادآوری کنم کادو میخره
حمایتم میکنه تو درس خوندن و...
من رشتم طراحی لباسه گفتم چرخ خانگی میخوام رفت بهترینشو که صنعتی باشه خرید بدون اینکه اطلاع داشته باشم
ولی این اخلاقاش باعث شده کنارش اصلا احساس امنیت نکنم