انقدر بلا سرم اورده
دعوا بینمون راه انداخته،شوهرمو پر کرده
با بدجنسی بهم تهمت زده که بهم بی احترامی کردی چ خودشو خوب جلوه داده
از طرفی انقدر به تربیت پسرش مینازه..فکر میکنه اسمون سوراخ شده خودشو بچه هاش از اسمون اومدن
پایین ترین سطح فرهنگ رو داره اخرم ادعا میکنه
اولا دیوونه بودم هرکار میکرد هیچی نمیگفتم،همچنان خوب بودم باهاش
الان که به عقب نگاه میکنم عصابم بهم میزیزه
متنفرم ازش
نه میخوام ببینمش نه صداشو بشنوم
از هم دوریم قبلا هرروز بهش زنگ میزدم اما الان هفته ای یکبار
دیروز به شوهرم گفته چرا زنگ نمیزنه بهم
تنها ارزوم اینه که یکروز شوهرم متوجه باطن مادرش بشه چون الان من نمتونم بهش بفهمونم از بس اون حفظ ظاهر میکنه...
خستم