با شوهرم چندروز پیش شدید دعوا کردیم رفتم خونه بابام
۱۵ روز دیگه زایمانمه
هرچی زنگ زد پیام داد جواب ندادم
هی زنگ میزد مامانم حالمو میپرسید
بعد ۳ روز اومد زنگ زد بابام به روش نیاورد عادی برخورد کرد
من اصلا محالش نکردم هرچی گفت بیا بریم التماس میکرد گفتم نه میمونم اینجا تا زایمان کنم.
بالاخره مامانم راضیم کرد بیام
اومدم خونه انقدر ذوق میکرد همش میگفت چقدر خوشگل شدی دوستت دارم با یه حالت التماس گفت دیگه هیچوقت منو ول نکنی بریا
بعد سه روز ديدمش انقدررررر لاغر شده چشماش گود رفته همه چی سرجاش بود فقط نهار شام بیسکویت خورده.
الانم از روزی که من اومدم فقط میخوابه😐😐میگه از فکر و خیال سه شب نخوابیدم.
چرا این موجودات نر وقتی انقدر محتاج زنشونن سر مادرشون و خانوادشون انقدر آدمو حرص میدن و درک نمیکنن که به مرز جنون برسونن؟؟؟؟؟؟