میگفت مامان بزرگ م یبار ب گفته پدرش
ی زنه پیر بوده ک تو شهرمون از اینا بوده ک میرفته پیش زائو تا بچه دنیا بیاره
یبار ی 2 تا مرد میان در خونه دی فاطمه
تو شهر ما ب پیز زنا میگن دی
و دی فاطمه یعنی مامان فاطمه ایم دختر بزرگش فاطمه س
میگن خاله ی زن پا ب زایمان داریم نمیشه بیای اونم میگه من کارم اینه بله ک میام
تو راه میپرسه شما اهل کجاین ندیدمتون تا حالا میگن ما ایل گر هستم و عشایر از شهر دیگه اومدیم
تو هین مسبر هی مگفتن اگه بچه دسر بچه خاله خیلی بهت چیز میدیم پیرزن قصه ما میرسه خونه شون میبینه ک اینا جای دست و پا سم دارن ترس کل وجودشو میگیره ولی بروی خودشم نمیاره چون اگه بفهمن فهیده جنن میکشنش بچه رو نیا میاره تا دختره میگه چیکار کنم چ نکنم میاد براش دم دستگاه با خمیر درست میکنه میزاره بعد میگه بچه پسره ولي قنداق ش باز نکنین بچه خستس اونا هم ..