مامان بزرگم میگفت ی موجدایی بودن با لباس کامل سفید و سرشون دستمال پیچ شده مغرب ها از اب زود میمودن بیرون تو شهر پرسه میزدن میگه یبار 13 یا 14 سالش بوده تو راه خونه خالش میکیشو مبینه ک لنگان لنگان داشته راه میرفته و ی چیزای شعر طور میخونده
شعرو مامان بزرگم برام خوند یادم نیست الان
مامان بزرگم میگه چنان دویدم سمت خونه مون ک تا چند ساعت خدمو حس نمیکردم