از صبح زود رفتم حرفم تا ساعتای 11
دیگه یه یکساعتی کنار مزار شهدا نشسته بودم
هم خلوت بود هم هواش خنک بود دیگه همونجا موندم
یه خانمی هم کنارم بود خواهر شهید بود به گفته خودش
خلاصه شروع کرد به صحبت کردن
بعد گفت اگر بخوای من بلدم سر کتاب قرآنی برا باز کنم
یه قرآن از همونجا برداشت یکم دعا خوند
بعد گفت تو خودت خودت رو چشم میزنی
وگرنه زندگی پر سعادتی داری
ولی چشم خودت زندگیت رو کمی آزار میده