2777
2789

از صبح زود رفتم حرفم تا ساعتای 11 

دیگه یه یکساعتی کنار مزار شهدا نشسته بودم 

هم خلوت بود هم هواش خنک بود دیگه همونجا موندم 

یه خانمی هم کنارم بود خواهر شهید بود به گفته خودش 

خلاصه شروع کرد به صحبت کردن 

بعد گفت اگر بخوای من بلدم سر کتاب قرآنی برا باز کنم 

یه قرآن از همونجا برداشت یکم دعا خوند 

بعد گفت تو خودت خودت رو چشم میزنی 

وگرنه زندگی پر سعادتی داری 

ولی چشم خودت زندگیت رو کمی آزار میده

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بچه ها منم واقعا اینجوری هستم یعنی کافیه بگم که وای چقدر از اخلاق مامانم راضیم چقدر خانوادم خوبه چقد ...

منم عین توام 

«ای حضرت چاره ساز ،حسین ،حسین ،حسین » « کار منم راه بنداز ،حسین ،حسین ،حسین »

خیلی خانوم مهربونی بود یعنی حداقل اینجوری نشون میداد من ازش حس خوب گرفتم ولی بهش گفتم خب بگو چیکار ک ...


دعا نداشتی فقط چشم میخوری از خودت هر موقع همچین فکرایی اومد ذهنت هی بگو ماشالله ماشالله

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز