مینویسم اینجا یادم نره
دیشب تو ناامیدی مطلق فرو رفتم
پنیک شدم
دستام یخ زد
کل بدنم لرزید
تو بغل مامانم گریه کردم
باشگاه رفتم
هق زدم
نفسم رفت
حالت تهوع گرفتم
حس ناکافی بودن گرفتم
حس حماقت برا اینهمه محبت
بی ارزش شدن
تلاش یه طرفه
خیانت
دروغ
دوست داشتن الکی
رنگ تو روم نبود
بزور خودمو رسوندم خونه
آخرین امیدمم گفت نمیخوادم و رفت
جلو خانوادم شرمنده شدم
اون پسر موفرفری تو کافه وقتی دید حالم بده و اینطوری گریه میکنم میخواست بهم کمک کنه
فک میکردم دنیا آخر رسیده
دوست داشتنی نیستم
ناامید شدم
دیگه خودمو بیشتر دوست دارم من بعد
از کودک درونم بیشتر مراقبت میکنم
بسه هرچقدر رو دادم و اذیت کردم خودمو سر عشق
من دیگه دفترم پره برا عشق همه کار کردم...
ولی فهمیدم که دیگه بسه هرچی برا مرد جماعت گریه کردم
در نهایت تنها میمونم قوی میشم و یه بچه رو به سرپرستی میگیرم....
تمام
404/1/20
20:41 شب طبقه بالای کافه جی...