با سلام
بنده یه بدبخت بیچاره ایی هستم که گیر یه عده کم عقل افتادم.
امروز صبح خیلی دلم میخواست برم خونه مامانم اینا به مادر شوهرم گفتم به سجاد بگو بزاره برم اونجا،اسم شوهرم سجاده.
در اومد با صدای بلند با جرو دعوا گفت مگه دیروز اونجا نبودی؟قرار نشد هرروز بری اونجا ،سری قبل من بهش گفتم گذاشتت بری ،ایندفه هم من بگم واقعا میاد دعوا میکنه ،مگه دنبال شر هستی تو؟
بخوای همینجوری کنی تورو میفرسته خونه بابات طلاقتم میده .
صبح قبل که به مادر کثافتش بگم به خودش گفتم گفت نه،بعد گفتم برم به مادرش بگم بلکم به حرف مادرش گوش بده.
نمیدونستم که قراره حرفای سنگینی بهم بزنه.
هیچی نگفتم ، دلم سنگین شد شروع کردم گریه کردن توی دل خودم به مادر شوهرم میگفتم حلالت نمیکنم.
شوهرم دید دارم گریه میکنم گفت گریه نکن که میگیرم میزنمت اونم از چیزی عصبی بود دیگه،بهش گفتم این گریه برای تو نیست بخاطر چیز دیگه اییه.