یادم میاد بچه بودم ابتدایی
یه بار رفتم نمایشگاه کتاب بعد مدرسه با یه دوستم، تنهایی
تو راه برگشت از مدرسه به خونه، یعنی من اصرارش کردم که بریم
بدون اجازه این کارو کردم
رفتیم کتاب ها رو نگاه کردیم
بعدش هم پول که نداشتیم (نمایشگاه طبقه بالا بود) بعد اومدیم پایین که بریم
من با ذوق و بچگی با دوستم حرف میزدم و داشتیم می رفتیم بیرون
یهو آقای نگهبان(طبقه اول) صدامون کرد که وایسیم
بعد گفت کتاب نخریدید؟
منم با یکم احساس تشویش گفتم نه، دم در بودیم و میخواستیم بریم.
گفت صبر کنید، به من گفت از بازیگری خوشت میاد؟ منم گفتم آره (اون مکان نمایشگاه یه موسسه فرهنگیه که آموزش تئاتر و اینام داشتن)
بعد بهم گفت بیا تو این اتاقه، به دوستم گفت تو نیا داخل بمون بیرون اتاق
من یه حس بدی گرفتم، عذاب وجدان اینکه چرا منو انتخاب کرده، اونو نه! یعنی در حقیقت افتخار هم میکردم در عین اینکه نگران بودم. تو دنیای بچگانه ام فکر می کردم الان منو برا بازیگری میخواد انتخاب کنه
گفت بیا ازت است بگیرم