2777
2789

یادم میاد بچه بودم ابتدایی

یه بار رفتم نمایشگاه کتاب بعد مدرسه با یه دوستم، تنهایی

تو راه برگشت از مدرسه به خونه، یعنی من اصرارش کردم که بریم

بدون اجازه این کارو کردم 

رفتیم کتاب ها رو نگاه کردیم

بعدش هم پول که نداشتیم (نمایشگاه طبقه بالا بود) بعد اومدیم پایین که بریم

من با ذوق و بچگی با دوستم حرف میزدم و داشتیم می رفتیم بیرون

یهو آقای نگهبان(طبقه اول) صدامون کرد که وایسیم

بعد گفت کتاب نخریدید؟ 

منم با یکم احساس تشویش گفتم نه، دم در بودیم و می‌خواستیم بریم. 

گفت صبر کنید، به من گفت از بازیگری خوشت میاد؟ منم گفتم آره (اون مکان نمایشگاه یه موسسه فرهنگیه که آموزش تئاتر و اینام داشتن) 

بعد بهم گفت بیا تو این اتاقه، به دوستم گفت تو نیا داخل بمون بیرون اتاق 

من یه حس بدی گرفتم، عذاب وجدان اینکه چرا منو انتخاب کرده، اونو نه! یعنی در حقیقت افتخار هم میکردم در عین اینکه نگران بودم. تو دنیای بچگانه ام فکر می کردم الان منو برا بازیگری میخواد انتخاب کنه

گفت بیا ازت است بگیرم

طرفدار حق و عقلانیت💙 

منم با نگرانی رفتم تو اتاق


یه اتاق سرد و خالی یه میز و شاید چند تا صندلی داشت داخلش فقط


بهم گفت دراز بکش روی میزه، فکر کن افتادی توی چاه حالا کمک بخواه و داد بزن. 


منم بغضم گرفت و ترسیدم صدام در نمی اومد. و فقط با گریه می گفتم نمی تونم

طرفدار حق و عقلانیت💙 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

هی می گفت داد بزن، منم حس میکردم دارم خفه می‌شم از گریه 


حس دوگانه داشتم، ترس در عین اینکه احساس می کردم که بی عرضم که نمی تونم این نقش اجرا کنم

طرفدار حق و عقلانیت💙 

چ اسکولی بوده می‌گفته داد بزن خودش لو بره؟ 

آقای سعدی چطوری یه عالم دردِ دوری و لانگ دیستنس رو تو این یه بیت جا دادی؟در طالع من نیست که نزدیک تو باشم می‌گویمت از دور دعا، گر برسانند.

روزی هزار بار با بچه هاتون نه گفتن رو تمرین کنید. موقعیتای مختلف خلق کنیدو انقدر تکرار کنید ملکه ذهنش بشه.


کارشان تفکیک است : زن را از مرد، عقل را از بدن، انسانیت را از جامعه...////////////////////////    آلبر کامو / یادداشت ها:  با مرگش شادی وصف ناپذیری شروع میشد اما عذاب همین است:«آنها بموقع نمی میرند.».  

یهچند دقیقه گذشت بعدش گفت بسه بیا پایین از روی میز


بعد پرسبد تو و دوستت کتاب نگرفتید؟ 

گفتم نه، قلبم مثل گنجشک میزد اما نمی تونستم از خودم دفاع کنم


ما دو تا رو برد بالا و با اون پسره فروشنده با خوشحالی صحبت می کردن و دو تا کتاب به ما داد


همینجوری رایگان 

طرفدار حق و عقلانیت💙 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز