بابام حتی بهم تولدت مبارک نگفت چرا؟ چون یه بار بهش گفتم حق نداره جلو بقیه خوردم کنه و الان یک ساله که باهم حرف نمیزنیم
مامانم همش دنبال یه دلیلیِ که بهم گیر بده و حتی دیشب که ساعت دوازده شد هم به جای تبریک تولد کتکم زد و باهام کلکل میکرد. چرا؟ چون می خواست به جای وقت گذروندن با من که تک بچشم فیلم ترکی ببینه
کسی که دوستش دارم بهم حتی زنگم نزد درحالی که من چندماهه دارم برای تولدش برنامه ریزی میکنم
به احترام شب قدر جشن رو انداختیم فردا (فقط پنج نفریم من و خالم و بچه هاش و مامانم)
خالم فقط برای تولدم برنامه ریزی کرده چون میدونه افسردگی داشتم یه زمانی و میخواد یکم شادم کنه
هیشکی بهم محل نمیزاره تنها موندم تو اتاق الکی تو اینترنت میگردم
از دیشب تا الان انقدر گریه کردم که سردرد گرفتم
حتی دوستیم ندارم که بخوام باهاش درد و دل کنم
واقعا خسته شدم ای کاش هیچوقت به دنیا نمی اومدم
حتی دیشب به مامانم گفتم اگه میشه برای تولدم غذای موردعلاقم رو درست کنه امروز دیدم غذای مورد علاقه ی بابام(مردی که نه به من و نه به مامانم محبت نمیکنه و نمیزاره ما برای عید جایی بریم) رو درست کرده
بهش گفتم چرا غذای موردعلاقم رو درست نکردی برگشت گفت حوصله نداشتم تنبلیم اومد
گفتم حداقل شام بزار غذا سفارش بدیم چون تو همیشه شام یا غذای پسمونده بابا رو بهم میدی یا کل غذا رو میدی بهش ببره سرکار و خودت یه نیمرو میخوری و یه کیک و شیر پرت میکنی تو صورتم گفت نه دوست ندارم ۱۰۰ تومن خرج کنم همین ناهار رو هرچیش موند میخوریم نموند بهت خرما و شیر میدم و منم دندونام درد میگیرن وقتی خرما میخورم
من مامانم رو دوست دارم اما این رفتارش رو توی تولدی که ماه هاست براش برنامه ریزی کردم رو اصلا انتظار نداشتم
درسته بهم یه کادو تولدی داد که دوستش داشتم اما این رفتارش از فحش هم بدتره من توجهش رو میخوام نه پولش رو