سالها پیش من مجرد بودم وضع مالیمون یه مدت بشدت افتضاح شد طوریکه تو تابستون کولر نداشتیم از گرما در حال مرگ بودم رفتم تا بالکن چشمم افتاد به کولر همسایه که میچرخید و خنک میکرد خیلی خیلی دلم گرفت نگاهمون دوختم به خونه همسایه که وضع مالیشان خوب بود اما خیلی اذیت کن بودن پسرش پسر همسایه رو مسخره میکرد که بابات نداره و ما اینجوری داریم
گذشت یه ارث قلمبه هم بهشون رسید دیگه کوبیدن چند طبقه رفت بالا که حسابی مردمو بچزونن
اینا دو تا پسر داشتن و یه دختر که خیلی لاغر و افسرده بود نگو مادره شوهر نکردنشو تو سرش میزد
بعد مدتی دختره ازدواج کرد بعد از اون من ازدواج کردم یعنی سالها گذشت یه شب دیدیم تو کوچه آمبولانس اومده جنازه یه زن افتاده بود تو پارک کنار خونمون که میگفتن از آپارتمان کوه پشتی خودشو پرت کرده و کشته جریان از این قرار بود که ایشون همون دختر همسایه ما بود بعد ده سال بچه دار شده بود و لی یه مریضی عجیب گرفته بود و شوهرش زن دوم گرفته بود
خلاصه این بدبخت مرد و بچه اش رفت گوشه پرورشگاه جون نه مادرش نه شوهرش از رو لج نگهش نداشتن
حالا من فهمیدم اصلا نباید به پولدار بودن کسی غبطه خورد دنیا خیلی روی وحشی داره خدا نکنه به آدم نشون بده