من دانشجوی سال آخر پزشکی ام . چندماه دیگه فارغ التحصیل میشم
دوتا خواهریم
خواهرم ۵ سال ازم کوچیکتره و بهمن ماه خواستگاریشه
پدرم قبول نمیکرد گفتم ک پدرم الان چه دوره ایه کسی بخاطر من صبر کنه . من اصلا راضی نیستم
خواهرم ازدواجیه من نه
رشته تحصیلیش راحته معماری میتونه کنارش ازدواج کنه اما من نه باباجونم
من بین هدفم و ازدواج باید یکیش برام اولویت شه
تازه دارم برای ازمون رزیدنتی اماده میشم
کلی حرف زدم ک قبول کنه
اما مادرم یه غمی تو چهره و چشاشه نمیدونم چرا
من به روش نمیارم چون باهام حرفی نزده درموردش ولی پدرم رسمازنگ زد و گفت میخوام ببینمت باهات حرف دارم
بعد شیفت ازبیمارستان رفتم پیش پدرم ک این بحث ها شد
پدرم قزوینه من تهران
از ساعت ۱۱ شب خدافظی کردم که صبح به شیفتم برسم اما خونه نرفتم و مستقیم اومدم طرف های بیمارستان
نشستم تو ماشین و دارم فکر میکنم چقدر بدبختم اصلا چرا اومدم پزشکی کاشکی علاقمو ب گور میبردم چمیدونم حسرت میشد .
واقعا خستم از شیفت ها از کشیک ها ان کالی های وقت بی وقت .