2777
2789
عنوان

نمیخوام عید به خانوادم تبریک بگم

336 بازدید | 17 پست

پدر مادرم همه جوره توهین و تحقیر  کردن از بچگی همینجور بوده و من الان یک آدم بدون اعتماد به نفس هستم که همش احساس حقارت می‌کنه

یعنی ضربه های روحی که بهم زدن اصلا قابل جبران نیست

داستان هم اینه با همه این مسایل من کاری نداشتم بهشون و احترامشان رو نگه میداشتم 

برادرم سه سال پیش اومد خونه من و یک هفته موند بعد از اینکه رفته بود پشت سرم کلی حرف های دروغی زده بود 

همیشه همین بود برای خودشیرینی بقیه رو خراب میکرد

من رابطه م رو باهاش قطع کردم

 یه مدت کار مامان بابام این شده بود که زنک بزنن بگن به این برادرت احترام بزار حالا گفته هر چی بوده بهش زنگ بزن و...

اما من این کارو نکردم یک جا باید جلوی ظلمی که بهم شده گرفته میشد

از همون سه سال قبل اینا دیدن من عید به برادرم تبریک نگفتم ...قهر بودن

با این حال من عید ها زنک میزدم بهشون 

اما از فرداش می‌دیدم باز هم قهرن و هیچ ارتباطی نمیگیرن 

امسال تصمیم گرفتم بهشون زنگ نزنم

برای اونا چیزی جز برادرهام مهم نیست

مریض شدم عمل کردم تا پای مرگ رفتم

فهمیدن و اطلاع داشتن اما حالمو نپرسیدن

امسال تصمیم گرفتم اصلا تماس هم نگیرم باهاشون


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

کار خوبی میکنی آفرین

همینکه فهمیدی بهت ظلم کردن یعنی یه قدم جلویی

شوهر من مثل توئه و خونوادش بهش ظلم کردن ولی بازم بهشون سواری میده و رو اسمشون قسم میخوره و منو بخاطرشون کتک میزنه

همخون بودن فقط یک معنی میده،اونم فقط همخون بودنه همین.منم خیلی خود تحقیری کردم،ما چندتا خواهر برادر بودیم من از آذر دی پارسال قطع ارتباط کردم با همه،فقط مادرمه اونم خیلی کمتر شده ارتباطم ب نسبت قبل صمیمیتم کم،احترام میذارم ولی راحت نیستم،چون با اوناست،پدرمم که چندین سال ب رحمت خدا رفته،پارسال عید از تنهایی خودم بچه م ،انکار یک طرف قلبم مرد،هفت سین چیده بودم تو خونه همش راه میرفتم،بچه م دلتنگی داشت از تنهایی..ولی شکر سپری شد و محکم تر بار اومدم،اخرالزمانه،هبچکی حرف هیچکی رو نمیفهمه،همه میگن خودمون خوبیم،خوب باشن،نمیشه که همه برن بهشت..چی بگم دنیا ب تنگ اومده 

همخون بودن فقط یک معنی میده،اونم فقط همخون بودنه همین.منم خیلی خود تحقیری کردم،ما چندتا خواهر برادر ...



خیلی سخته تو شهر غریب تنها باشی و خانواده ای نباشه

من خیلی زجر کشیدم از بچگی ...هیچوقت هیچکس کنارم نبود دیگه تصمیم گرفتم تمومش کنم و قوی باشم فک کنم اصلا از اول وجود نداشتن...درکت میکنم عزیزم

منم چند ساله که هیچوقت به برادرام زنگ نمیزنم ،اصلا دلمم نمیخواد که زنگ بزنم ،اونام انگار اینجوری راحتن چون اونام به من زنگ نمیزنن ولی به بابام و خواهرام زنگ میزنم و جویای احوالشون هستم ،مادرم هم چند ماهه که فوت شدن

نه اونا شهر دیگه هستنآره خواهر دارم رابطمم باهاشون خوبه

اگه مامانت زنگ زد حتما حتما بهش توضیح بده که کار داداشت اشتباه بوده و به ناحق پشت سرت حرف زده و بگو که اون باید زنگ بزنه معذرت خواهی کنه

اگه مامانت زنگ زد حتما حتما بهش توضیح بده که کار داداشت اشتباه بوده و به ناحق پشت سرت حرف زده و بگو ...


زنگ نمیزنه اگه میخواست زنگ بزنه موقع بیماریم زنک میزد 

باهاش قبلا حرف زدم اما حرفش این بود هر چی شده برادرت هست ،احترامش واجب..

چون بزرگترن باید دل منو خون کنن و من لال باشم. منظورش اینه

چرا داداشت هم یه هفته اومده خونت مونده هم رفته پشت سرت حرف زده؟مگه چی گفته پشت سرت؟


گفته روز آخری انگار دوست نداشت من بمونم منو دک کرد

در حالی که من قرار کاری داشتم گفتم بمون تا بیام 

گفت نه باید برگردم که مرخصیم تمام شده

و گفته بود شوهرش همش خوابه  حتما معتاده و...

حالا شوهرم هم همچین آدم خوبی نیست ولی معتاد هم نیست

اها اینم گفته بود که یه برگ چکم گم شده تو خونه ش ،شوهرش برداشته 

بعد پیدا شد چک !!! ولی هیچوقت عذر خواهی نکرد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792