پدر مادرم همه جوره توهین و تحقیر کردن از بچگی همینجور بوده و من الان یک آدم بدون اعتماد به نفس هستم که همش احساس حقارت میکنه
یعنی ضربه های روحی که بهم زدن اصلا قابل جبران نیست
داستان هم اینه با همه این مسایل من کاری نداشتم بهشون و احترامشان رو نگه میداشتم
برادرم سه سال پیش اومد خونه من و یک هفته موند بعد از اینکه رفته بود پشت سرم کلی حرف های دروغی زده بود
همیشه همین بود برای خودشیرینی بقیه رو خراب میکرد
من رابطه م رو باهاش قطع کردم
یه مدت کار مامان بابام این شده بود که زنک بزنن بگن به این برادرت احترام بزار حالا گفته هر چی بوده بهش زنگ بزن و...
اما من این کارو نکردم یک جا باید جلوی ظلمی که بهم شده گرفته میشد
از همون سه سال قبل اینا دیدن من عید به برادرم تبریک نگفتم ...قهر بودن
با این حال من عید ها زنک میزدم بهشون
اما از فرداش میدیدم باز هم قهرن و هیچ ارتباطی نمیگیرن
امسال تصمیم گرفتم بهشون زنگ نزنم
برای اونا چیزی جز برادرهام مهم نیست
مریض شدم عمل کردم تا پای مرگ رفتم
فهمیدن و اطلاع داشتن اما حالمو نپرسیدن
امسال تصمیم گرفتم اصلا تماس هم نگیرم باهاشون