من ۲۵ سالمه ..
۱۲ سالمه مادرم ازدواج مجدد داشته
من و خواهرم از همون اول باهاش زندگی می کردیم
شوهرش ادم بدی نبود
از خودگذشتگی داشت
مهربون بود
۴ سال پیش یواش یواش رفتاراش با من تغییر کرد
حرف از دوست داشتنم زد
وقتایی که مامانم نبود بهم دست درازی میکرد
من میترسیدم به مامانم حرفی بزنم
میترسیدم زندگیش خراب بشه
از زندگی خواهرم میترسیدم
سه ماه پیش متوجه شد یه ارتباطی بین من و همکارمه
زندگیمون رو جهنم کرد
بهم گفت مامانم خیانت میکرده توی زندگی با پدرم
از گذشته مامانم گفت..
من هیچی نگفتم
گفتم مامانم زندگی خودشو داشته
گذشتش مال خودشه
شوهر مامانم این اواخر میگفت میخوام خودمو بکشم
نمیتونم گذشته مامانت رو هضم کنم نمیتونم بپذیرم تو منو دوست نداشتی
هروقت میخواست به من نزدیک شه و من میگفتم نه زندگی رو برامون جهنم میکرد ..
بهم گفت مامانم بهش خیانت کرده
از مامانم پرسیدم گفتم خیانت کردی گفت نه دروغ میگه
دیروز گفت میرم دریا خودمو غرق کنم
دیدم مامانم خیلی گریه میکنه
فکر میکنه بخاطر اونه
بهش گفتم همچین قضیه ای هست
حالا برگشته ..
مامانم ماجرارو بهش گفته
من میترسم
خیلی میترسم..
با من حرف زد
زد تو گوشم
گفت دروغ میگی
گفت چرا به مامانت دروغ گفتی
دارم خفه میشم
فقط میخوام حرف بزنم
از طلاق مامانم میترسم
از آینده میترسم
از زندگی خواهرم میترسم
من خیلی میترسم