امروز صبح ساعت ۶ دیدم با روی خوش اومد تو اتاق که پاشو ببین چه صبح قشنگیه بیدار شدم صبحانه خوردیم و بگو بخند
بعد دیدم مامانم اخم کرده گفتم چیشده بابام گفت امروز با مامانت میری خرید یه لباس مرتب و قشنگ میگیری امشب عموت اینا دارن میان خواستگاری😐
ینی گلوم درد گرفت انقد دعوا کردم که بابا من کنکوریم خیر سرم انقد درک ندارین؟ بعد مگه عصر حجره ازدواج سنتی و اینا... خلاصه الان رفته بیرون منم موندم چه غلطی کنم تروخدا کمک کنید نمیدونم چیکار کنم اصلنم از پسر عموم خوشم نمیاد حالا واسه درس میگم جهنم یه روز نمیخونم ولی میترسم چیزی بشه بعدش داستان شه هر روز تو خونه