فراز نگاه دیگری به خانه انداخت. با هر قدمی که برمیداشت، انگار که سنگینی خاطرات گذشته بر دوشش افزوده میشد. بوی چای تازه و نان گرم هنوز در هوای خانه پیچیده بود و صدای پرندگان که در باغچه کوچک پشت خانه آواز میخواندند، همچون نغمهای از بهشت بود.
چمدان را کنار در گذاشت و به اتاق قدیمی پدرش رفت. اتاقی که دیوارهای آن با عکسهای قدیمی و قابهای چوبی تزئین شده بود. قابهای قدیمی که همچون نگهبانانی خاموش، داستانهای زیادی از نسلهای گذشته در سینه داشتند. نگاهی به عکس پدربزرگش انداخت، مردی که با دستهای سخت و نگاه مهرباناش، همیشه الگوی او بود.
پشت میز چوبی نشسته و دفترچه خاطرات قدیمی را باز کرد. صفحاتی که با دقت و عشق نوشته شده بودند، پر از داستانهای زندگی و تجربههای ارزشمند بود. فراز دستش را به روی نوشتهها کشید و حس کرد که از درون آن کلمات، روح پدربزرگش او را دعوت به ادامه دادن این سفر میکند.
در همین حال، صدای اذان صبح از مسجد کوچک محله بلند شد. صدایی که همیشه او را به یاد دعاهای مادرش میانداخت. اشک در چشمانش جمع شد، اما لبخندی زد. میدانست که این سفر، آغاز راهی جدید است. راهی که او را به کیش میبرد، جایی که به دنبال آرامش و جوابهای زندگیاش خواهد بود.
با تصمیمی محکم، چمدان را برداشت و از خانه بیرون آمد. نور خورشید به آرامی از پشت کوهها سر میزد و آسمان را به رنگ طلایی در میآورد. صدای طبیعت و نسیم خنکی که از سمت دریا میوزید، به او امید و انگیزهای تازه میبخشید.
در حالی که به سمت بندر میرفت، حس کرد که هر قدمش او را به هدف نزدیکتر میکند. فراز در دل خود قول داد که این سفر را به بهترین شکل ممکن انجام دهد و با دستاوردهای جدید و تجربیات گرانبها بازگردد. به یاد آورد که زندگی، همچون سفری است که باید با شجاعت و امید به پیش رفت.