من مشکل قلبی دارم یه چند باری حالم بده شده مادرم یه مدته میاد تو اتاقم میخوابه تنها نباشم که اگه اتفاق افتاد بتونم باخبرش کنم
بعد مادرم گفت میره تو اتاق دیگه میخوابه چون فرش اتاقمو جمع کردم تخت هم یک نفره
داشت میرفت حس کردم قراره یه مشکلی براش پیش بیاد حس میکردم قراره از دستش بدم با خودم میگفتم کاش برم پیشش بخوابم تنهاش نزارم
بعد گفتم چون یه مدت شبا کنارم بوده اینجور حس میکنم با این حال چون نگران بودم خوابم نبرد
ساعت دو و نیم بود صدای ناله شنیدم اونقدری بم بود که حتی نفهمیدم صدای مادرمه فکر کردم گربم طوریش شده سریع بیدار شدم لامپ رو روشن کردم رفتم تو اتاق فهمیدم صدای مادرمه بیدارش که کردم دیدم رنگش پریده مثل گچ شده گفتم داشتی خواب بد میدیدی؟
گفت آره خیلی وحشتناک بود زبونم سنگین شده بود حس میکردم قراره سکته کنم خدا خیرت بده بیدارم کردی
بعد فهمیدم حسم درست میگفته
چند باری شده بود که از قبل یه چیزی حس کنم ولی به شوخی میگرفتم میگفتم حدسه هر آدمی هم میتونه حدس بزنه
من به قیافه کسی زل بزنم کامل حس و حالشو میفهمم و شدیدا به انرژی که آدما دارن معتقدم جوری که حس کردم یه نفر آدم درستی نیست شیشه خرده قاطی داره بعدا حرفم بهم ثابت شده برای همین کسی بهم حس خوب نده بهش نزدیک نمیشم
(فقط خواهشاً نیاید بگید فلانی برمیگرده فلان اتفاق میوفته یا ختم بخیر میشه من موندم چطوری از پشت گوشی میان حدس میزنن در مورد طرف تا وقتی کنارش نباشی به قوای انرژی طرف رو نفهمی چطور میتونی درموردش بگی؟)