تا دو سه ماه قبل هنوز هر چیزی که روبنسون به من میگفت برایم جالب بود،ولی انگار طی این مدت پیر شده بودم. در واقع روز به روز بیشتر شبیه باریتون می شدم. دیگر عین خیالم نبود.تمام چیزهایی که روبنسون از ماجراهای تولوز تعریف میکرد ابدا
به نظرم خطرناک نمی آمد. هرچه سعی می کردم راجع به او به هیجان بیایم
بی فایده بود، همه حرف هایش به نظرم کهنه و تکراری می آمد. بگذار دیگران هرچه دل شان میخواهد بگویند و فکر کنند، ولی واقعیت این است که زندگی حتی قبل از اینکه ما برای همیشه ترکش کنیم، ترک مان می کند.