دوستان من بیش از ده ساله که متاهلم و پدرشوهرم مدت خیلی کوتاهی بعد عروسی ما فوت شد و مادرشوهرم تنها موند. تا قبل چهلم که گفتن تنهاش نذاریم و بعدش هم گفت من تنهایی میترسم و خلاصه هر شب یا باید کسی بره پیشش یا بره خونه کسی. شصت سالشم بیشتر نبود و کاملا روپا و سالم
نه قبول کرد بره اپارتمان بشینه که تنها نباشه و نترسه، نه خونه ای بگیره که بتونه مستاجر داشته باشه و نه اینکه یه پولی بده کسی بره پیشش و نه اینکه یه خانم با شرایط خودش شبا بره پیشش. خلاصه همه راها رو بست.
همسرم خانواده پرجمعیتی داره ولی بیشتر خواهر و برادراش تو شهر ما نیستن. چند سال اول راحت هفتاد درصد بار رو دوش ما بود، هر شب یا ما اونجا بودیم یا اون پیش ما بود. تا من اعتراض کردم و کم کم بقیه هم یکی کمتر یکی بیشتر شروع به کمک کردن. هر مرحله هم کلی همسرم مقاومت کرده و کلی داستان داشتیم تا یه قدم تغییر کرده
الان بعد این همه سال من دیگه از این مزاحمتا خسته شدم. خودم شاغلم و بچه کوچیک دارم و هزار گرفتاری. حوصله مهمون بازی و معذب شدن و دخالتاش و اینا رو ندارم دیگه. به همسرم گفتم اون خواهر برادرات که این سالا کاری نکردن بیان بعد از این جور ما رو بکشن یا پول بدن شب یکی بیاد پیشش. شوهرمم به ظاهر قبول کرده اما شدیدا بچه ننه است. هی میره تو خودش
هی اخم و تخم میکنه
رابطمون سرد شده
و با این حربه ها از من باج میگیره
به نظر شما چکار کنم؟ کوتاه بیام یا وایسم سر موضع خودمتا عادت کنه و جا بیفته براش؟ حق به هیچ عنوان با شوهرم نیست. همه این سالا غیر از مزاحمتای شبانه و دخالتاش بیشتر کاراش هم به عهده شوهرم بوده، از خرید همه چیز تا دوا و دکتر و ببر و بیار. یه زن بیش از حد وابسته و بی دست و پاست
کلافه کرده من رو
انگار یکی دائم وسط زندگیمه