شهر دیگه اییم ماشین نداریم که اینقد دیر شده رفتنمون
از بس بخاطر بچه مون گفتن بیاین پدرشوهرم اومد دنبالمون
حالا مادرشوهرم رفته خونه پدرش که اونور خیابونه ما ساعت ۱۰ شب رسیدیم من هیچ وقت توقع شام و ناهار نمیکنم اما حداقل خونه میموند یه چایی برامون میزاشت اونم مهم نیست بخدا مهم انتظار و اهمیت مهمونه اخه ما شش ما نیومدیم🥲اگه واقعا دلش برای نوه ش تنگ شده بود لحظه شماری میکرد بچه مونو ببینه
ناراحت شدم حقیقتش اومدم اینجا یکم درد و دل کنم باهاتون☹️
واقعا توقع اینجور کم محلی نداشتم