مادرم درست میگفت
این رفتار تبعیض گونه ی پدر در آینده برایم مشکل ساز میشد و البته بسیار زود مشکلات هویدا شدند
اولین ضربه ی طرفداری بیش از حد پدرم از من را زمانی خوردم که در همه ی دعوا ها و شیطنت های ی مدرسه انتظار داشتم معلم بیاید و حق را به من بدهد و همکلاسی هایم را اعمال قانون کند و به سزای اعمالشان برساند حتی به غلط!
و زمانی که حق را به من نمیداد سر جایم مینشستم و آرام گریه میکردم و در دلم میگفتم :(آآآآآآیییی پدررررر...بیا که دخترتو کشتن!)...و منتظر میماندم که برسم خانه و به پدرم گزارش دهم!
پدرم هم هرساله مادرم را با دو کیلو موز بعنوان رشوه برای کارکنان مدرسه به مدرسه میفرستاد تا با معلمم صحبت کند و بگوید که حواسش به من بیشتر باشد زیرا من بسیار زود رنج هستم :)
یکی از عادات بدی که من در کودکی و نوجوانی و دوران مدرسه داشتم حس کمالگرایی و تمایل به برتر و بی نقص بودن و گاه تمایز از سایرین بود
برای مثال هرسال مادرم را مجبور میکردم که لباس مدرسه ام را از تولیدی نگیرد بلکه نزد دوست خیاطش برویم و او لبه ی آستین و جیب و مقنعه ام را متمایز از سایر افراد کلاس درست کند تا شبیه هیچ کسی نباشد
از عادات بد دیگرم این بود که اصلا و ابدا به برنامه ی درسی اعتقادی نداشتم و همواره همه ی کتاب ها و دفترها را با خودم به مدرسه حمل میکردم تا اگر احیانا معلمم یک صدم درصد تصمیم گرفت درسی خارج از برنامه بدهد من محض خودشیرینی آن کتابم همراهم باشد!
این امر موجب شده بود که دو بند کوله پشتی ام در همان ماه اول مدرسه تصمیم به متارکه از بدنه ی کیفم بگیرند و روز به روز به این جدایی مطمئن تر و مصمم تر میشدند
در دنیای کودکی با خود اینگونه فکر میکردم که چشم همه ی همکلاسی هایم به بندهای نخ کش شده ی کوله پشتی ام است و من مضحکه ی خاص و عام هستم(که نبودم...شاید هم بودم اما نه از این حیث)
حال آنکه در حقیقت من اصلا و ابدا برای هیچ کدام از همکلاسی هایم هیچ گونه اهمیتی نداشتم و آنها اصلا به من فکر هم نمیکردند و برایشان اهمیتی نداشتم
اما این تفکر غلط بنده باعث شده بود که من گمان میکردم اگر مادرم بند کیف هایم را بدوزد من انگشت نما خواهم شد حال آنکه کیف اکثریت همکلاسی هایم دوخته شده بود آن هم چقدر واضح و از رو!
با وجود اصرار ها و تاکید های مادرم که میگفت:از زیر میدوزمش اصلا دیده نمیشه و با اولش فرقی نداره.... اما من زیر بار نمیرفتم
گوش من بدهکار نبود و پایم را در این کفش کرده بودم که الا و بلا من کوله پشتی جدید چرخدار میخواهم!
در آن زمان کوله پشتی های چرخدار وجه تمایز بچه پولدار ها از رعیت ها بود!
به طور جزم و یقین من از دسته ی دوم محسوب میشدم اما چه کنم که هیجان و آرزوی و شور و شوق وصف ناشدنی کشیدن آن کیف های چرخدار بر روی زمین موضوعی بود که ثانیه ای از ذهن من بیرون نمیرفت!
حق بدهید!این موضوع برای یک بچه ی هفت هشت ساله خیلی مهیج بود!
همکلاسی هایم به گونه ای آن کیف ها را روی پله های مدرسه حمل میکردند و با غرور به روبه رو زل میزدند که تصویرشان از دور مشابه افراد نخبه ای بود که چمدان به دست برای همیشه مملکت چهار فصل با مردمانی خونگرم و مهمان نواز را به مقصد بلاد کفر ترک میکنند و اصطلاحا فرار مغز ها میکنند!
حال آنکه اصلا اگر از آن ها نوار مغزی میگرفتید ده دقیقه الی یک ربع اولش خالی بود اما چه کنم صحنه ی زیبا و پر غرور و افتخار و تحریک کننده(از لحاظ بدست آوردن آن کیف) بود حتی به غلط!