2777
2789

در آینده ای نزدیک این تاپیک تکمیل میگردد!

میتونید این تاپیکو سیو کنید بعدا بخونید

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               

در خانواده ی ما همیشه این اتهام بر من وارد بوده که من اصطلاحا نازپرورده هستم

در مرور خاطرات کودکی ام از زبان والده ام اینگونه آمده است که پدرم میگفت: (نباید باد دنیا به او بخورد)... در این جمله باد مجاز از تمامی ناملایمات زندگیست ؛ چه کوچک چه بزرگ!

با تقریب نسبتا خوبی میتوان مدعی بود که تمامی مادران بعد از این که از آنها میپرسید کدام  یکی از فرزندانش را از همه بیشتر دوست دارند میگویند:برای یه مادر بین بچه هاش هیچ فرقی وجود نداره...همه مثل همه دیگن و عزیز!

اما هنگامی که من این سوال را از مادرم میپرسم از دیرباز تاکنون بدون حتی لحظه ای درنگ با جمله ی :(سمیرا و محمد) مواجه میشوم...


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               

بیایید از دیدگاه ریاضی و متمم به این داستان نگاه کنیم .البته داستان که نه...اتوبیوگرافی تلخ بنده!

در علم ریاضی گاهی از متمم استفاده میکنیم و سوال را وارونه حل میکنیم

ما سه فرزند داریم و آنها را با سه حرف انگلیسی نشان میدهیم:

سمیرا X

محمد Y

منZ

صورت سوال:کدام فرزندت را بیشتر از همه دوست داری؟

متمم : کدام فرزندت را  از همه کمتر دوست داری؟

راه حل: برای حل این سوال باید فرزندان محبوب را از کل فرزندان کم کنیم

Total -(x+y)=z        

جواب میشود z !یعنی من...!


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

هرگاه که از او علت علاقه ی بیشترش به دو فرزند اولش (مخصوصا فرزند ارشدش )را جویا شدم بسیار غیر منطقی پاسخ داد: آخه اونا توی بی پولی بزرگ شدن..اونا توی نداری ها و بدبختی هامون به دنیا اومدن!تو پر خرجی...!

همیشه دلم میخواست بگویم:مگه دست من بود که توی نداری ها و روزای سختتون به دنیا نیومدم؟دست خودتون بود ... تنها کسانی که میتوانستند تاریخ این تولد ننگ را تعیین کنند تو و پدر بودید نه من!

اما خب !ادب و حجب و حیا دست و پایم را میبندد و به همان <مگه دست من بود که چه زمانی به دنیا بیام؟>اکتفا میکنم

پدرم...آه پدرم که هر چه میکشم از او و تبعیض هایش است که این امر از همان ابتدا تخم کینه را در دل برادرم کاشته و آن تخم حالا برای خودش درخت ستبری شده و پا به پای من و برادرم رشد میکند و حتی سیر صعودی و روز افرون رشدش از سیر رشد من و برادرم گوی سبقت را میرباید!


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               

برادرم همیشه معتقد بود که پدرم بین من با او و خواهرم تبعیض قایل میشد و میشود

به همین دلیل در هنگام نبود پدرم برادرم تمام تلاشش را میکرد که از من انتقام سختی بگیرد

درست زمانی که من میخواستم کارتون مورد علاقه ام یعنی هایدی را تماشا کنم او ماسماسکش را به تلویزیون وصل میکرد و شروع میکرد با آن دسته ی توی دستش یازده بازیکن داخل زمین بازی را هدایت کند

هنگامی که من اعتراض میکردم یکی از دسته هایش را به من میداد و همیشه با حداقل بیست الی سی گل مرا شکست میداد

او منی را شکست میداد که فرق بین فوتبال و والیبال را نمیدانستم و اصلا نمیدانستم این دکمه هایی که با حرص و تند تند فشار میدهم هدفشان چیست...

او مرا شکست میداد و بعد از تقلین اینکه من بسیار خنگ هستم همزمان با اتمام هایدی و پخش تیتراژش دم و دستگاهش را از تلویزیون جدا میکرد و آواز (من بردم و من بردم چلو کبابو من خوردم)سر میداد و راهی آشپزخانه میشد تا برای خودش نیمرو درست کند و مرا با دنیایی پر از حس بی کفایتی و خنگ بودن تنها میگذاشت...

خاله ام همیشه میگفت و میگوید که من در دوران کودکی بسیار جایگاه ویژه ای نزد پدرم داشتم...میگوید آن موقع پدرت موتور سیکلت داشت...تو را جلوی موتورش مینشاند و با یک دستش محکم تو را نگه میداشت و با دست دیگرش فرمان را میگرفت و دو طرف فرمان موتور کلی پلاستیک خوراکی آویزان میکرد...طوری تو را دوست داشت که انگار قبل از تو فرزندی نداشت و تو پس از سال ها دعا و مناجات به دنیا آمدی...بعد زیر لبی میگفت: حالا خوبه ناخواسته بودی!

از همان ابتدا برایم جای سوال بود که فرزند ناخواسته یعنی چه! مادرم همیشه با این سوالم سرخ میشد و  میگفت :خاله ات را که میشناسی همیشه چرت میگوید! اصلا ناخواسته هیچ معنی ای ندارد...

بعدها که بزرگ تر شدم به لطف همکلاسی های میز آخر نشین کلاس معنی خواسته و ناخواسته را همراه با رسم شکل به خوبی فهمیدم و ملکه ی ذهنم شد!

بگذریم

آه خاله جان...تو چه میدانی..همه ی آن کارها صرفا مرهمی بود بر زخمی که برادرم میزد...


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               


چندی پیش در منزل خواهرم در حال تماشای آلبومی بودیم که خواهرم آن را به غرامت برده...هم شیره ام در حالی که عکس ها را نگاه میکرد گفت:تو همیشه توی بچگی هات روی پای بابا بودی ...مگر وقتایی که میرفت سر کار و خونه نبود

آلبوم را ورق زد و عکسی از من و پدرم در حالی که در محل کار پدرم  روی پاهایش لم داده بودم و گوشی تلفن رو میزی نارنجی را زیر گوشم گرفته بودم نمایان شد

ادامه داد:البته محل کارشم زیاد میرفتی باهاش


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               


اما برادرم

او دشمن قسم خورده ی من بود و هست

برادرم همیشه با شور و شوق به من میگفت: اع دارن تو رو توی تلویزیون نشون میدن ...وقتی من به سمت تلویزیون برمیگشتم با چهره ی روباه مکار یا گربه ی شرک که به مکار بودن شهره بود مواجه میشدم

وقتی  کلاس اول در مسابقه ی نقاشی به مرحله ی استانی دست یافتم  و منتظر نتیجه ی مسابقه بودم روزی معلمم از من خواست بعد از اتمام کلاس من بمانم  که با من کار دارد

وقتی که همه رفتند و مطمئن شد که همه ی دوستانم رفتند از کیفش همان دفتری را بیرون آورد که من چند روز قبلش به پدرم گفته بودم که خیلی دوست دارم آن را داشته باشم

از این دفتر هایی که در درون یه جعبه بود و آن جعبه یک قفل داشت و هر صفحه ی دفتر یک طرح و رنگ متفاوت داشت

بسیار تعجب برانگیز بود ...! معلمم دقیقا همان  دفتر را با همان رنگ بخاطر کسب رتبه ی اول نقاشی در استان به من تقدیم کرد !

با ذوقی وصف ناشدنی به خانه آمدم و در حالی که داشتم تعجبم بابت اینکه دقیقا همان دفتر مد نظرم را به من هدیه دادند را نشان میدادم و پدر و مادر و خواهرم از هنر من و لیاقت من برای کسب رتبه ی اول استانی تعریف و تمجید میکردند برادرم خنده ای سر داد و گفت:واقعا نفهمییدی اینو بابا خودش خرید داد مدرسه که بدن بهت؟

آه...برادرم بسیار ظالمانه واقعیت را در صورتم کوبید...آن جا بود ک فهمیدم برای چه رسم تقدیر از هنر نقاشی بنده در سکوت کامل خبری و بدون تشریفات و تماشاچی و حواشی به جا آورده شد و معلمم تاکید داشت که این مسئله را به همکلاسی هایم نگویم...آه من چه ساده چقدر ساده بودم

بهتر است به زیر پتو بروم و با یا آوری این خاطره گریه کنم


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               




خب کجا بودیم؟

در کودکی من همیشه در بستر بیمار بودم...به گونه ای که زمانیکه به مدرسه برمیگشتم سه چهار حرف از حروف الفبا تدریس شده بود...تا این که مادرم تصمیم گرفت نذر کند و هنگامی که من دیگر مریض نشدم با دعوت از 30-20  خانم از خانم های همسایه و پخش شربت گلاب و شیرینی و روضه خوانی نذرش را ادا کرد... روزی که که این مراسم را بجا آورد من بعنوان فرد شفا یافته حوصله ام سر رفته بود و تصمیم گرفتم که به حیاط بروم و مادرم از من خواست حالا که حوصله ام سر رفته تمامی کفش ها را جفت کنم

من تمامی کفش ها را جفت کردم و در حرکتی نمادین تصمیم گرفتم کفش ها را تمیز کنم و از مایه ی حیات بعنوان ماده ی پاک کننده ی برای زدودن گرد و غبار ها ی نشسته بر روی کفش ها استفاده کردم

اما تمیز کردن آن همه کفش برایم سخت بود...به همین علت تصمیم گرفتم شلنگ رو بر روی کفش ها بگیرم و کفش ها را به روش غرقابی تمیز کنم

پس از وداع مادرم با مدعوین و رفتنشان در حالی که مادرم مرا به داخل برد و شروع به دعوا کردنم کرد برادرم او را با جمله ی (اگه این کارو من میکردم منو میکشتی )جهت کتک زدن من تحریک کرد و مادرم نیز دستش را شل کرد و شد آن کاری را کرد که برادرم میخواست

در همین حین پدرم سر رسید و بعد از دفاع تمام قد از من و تجلیل از هوش  و  ذکاوتم و  آرام کردنم برادرم را بعلت تحریک مادرم جهت کتک زدن نا حق بنده کتک زد


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               


همیشه مادرم به پدرم گوشزد میکرد که این رفتار پدرم موجب بروز مشکلات عدیده در آینده برای من میشود و من را پر توقع و حسود بار می آورد  و گاهی پا فرا تر میگذاشت و آینده ای نه چندان خوشایند در خانه ی همسر آینده و خوردن  به مشکلات عدیده بخاطر اخلاق و رفتار خودخواهانه را برایم پیشبینی میکرد

مادرم راست میگفت... من بسیار حسود بودم

فقط کافی بود پدرم فردی بجز من را در آغوش بگیرد...این کار مانند تیری بر قلب من اصابت میکرد!

روزی از روزها عمویم همراه با اهل بیتش راهی منزل ما شدند...پدرم به محض دیدن عموزاده ام که چند سالی از من بزرگتر بود دستانش را باز کرد و او را در آغوش کشید...در آغوش کشیدن او همانا و سست شدن پاهای بنده و نشستن بر کف زمین و ضجه سر دادنم همانا...پدرم که این صحنه را دید دختر عمویم را روی زمین گذاشت و به طرف من آمد و من نیز به سمت در اتاق اتاق خواب گریختم و پشت در نشستم و غربتی بازی درآوردم!

بعد از چند دقیقه اصرار و اظهار پشیمانی از سوی پدرم کمی آن طرف تر رفتم تا پدرم بتواند داخل اتاق شود...پدرم مرا به آغوش کشید و نزد مهمان ها رفتیم...به محض دیدن دختر عمویم دوباره آن صحنه برایم یادآوری شد و گریه کردم...پدرم گفت: میخواهی او را بزنیم؟

آه...چه پیشنهاد خوبی!طرفه العینی پذیرفتم ...پدرم دستانش را بالا برد و در هوا تکان داد و گفت : دَ دَ  دَ  دَ  ....

پدرم از فاصله ای که تقریبا ما این طرف خانه بودیم و دختر عمویم سوی دیگر خانه و احتمالا حتی صدای این دَ دَ  دَ  دَ کردن را هم نشنید او را بصورت نمادین کتک زد و من آرام شدم....

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               

پدرم حق را همیشه به من میداد حتی به غلط!

خیلی وقت ها من خود میدانستم حق با برادرم است اما پدرم می آمد و پس از کرورکی کشیدن خیلی غیر منتظره و به قول امروزی ها بسیار پشم ریزان حق را به من میداد!به گونه ای که کرک و پر خودم هم میریخت که اصلا چگونه!!!؟؟؟

یادم می آید روزی برادرم به حمام رفته بود ... در این بین من دکمه ی کنترل تلویزیون را از جایش در آوردم...برادرم از حمام برگشته بود و در حالی که حوله ی سفیدی به تن داشت پدرم وارد شد و هنگامی که کنترل را در آن وضع دید برای برادرم تاسف خورد

برادرم توضیح داد که این شاهکار هنر دست ته تغاری اش است نه یک دانه پسرش...پدرم باور نمیکرد و اصرار داشت که این ها همه بعلت عناد و دشمنی و کینه توزی برادرم نسبت به من است که این گونه به من تهمت میزد و لابد شگرد جدیدش است!وگرنه امکان ندارد که دسته گلش دکمه ی کنترل را از جا در آورد و این رفتار فقط از یک وحشی بر می آید و تنها وحشی این خانه کسی نیست جز برادرم!

اولش خیلی خوشحال بودم که همه ی کاسه کوزه ها سر برادرم شکست اما چه کنم که هرچه میکشم از این وجدانم است!

وجدانم قبول نکرد و جلو رفتم و گفتم:پدر...دعوایش نکنید...آری!من دکمه ی کنترل را از جایش درآوردم!

پدرم دوباره برای برادرم سری به نشانه ی تاسف خوردن تکان داد و از او خواست که خیر خواهی و مهربانی را از من که از او کوچک ترم و نصف او هم نمیشوم بیاموزد و با هوشمندی برادرم را بعلت پوشیدن حوله ی سفید خواهرم و فربه بودنش (دیو سپید پای دربند) خطاب کرد!

به او گفتم:نه پدر جدا من این کار را کردم...به چه قسم بخورم که واقعاااا این کار را کردم و اگر گردن میگیرم علتش این است که واقعا این کار را کرده ام!؟

بالاخره پدرم باور کرد که حرف من بعلت مسالمت جویی و آشتی خواهی نیست بلکه یک اعتراف صادقانه است!

اما پدرم سه باره برای برادرم سری به نشانه ی تاسف خوردن تکان داد و گفت:یعنی تو خجالت نمیکشی؟تو نباید از این کنترل مراقبت کنی و طرز صحیح استفاده رو به خواهر کوچیک ترت یاد بدی؟تو نمیدونی این عقل نداره و بچه ست؟

پدرم مرا بی عقل خطاب کرد و مرا در آغوش کشید و باهم خوشحال و شادمان اتاق را ترک کردیم تا برادرم در تنهایی به کارهای ناصحیحش فکر کند بلکه به خودش بیاید!


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               

مادرم درست میگفت

این رفتار تبعیض گونه ی پدر در آینده برایم مشکل ساز میشد و البته بسیار زود مشکلات هویدا شدند

اولین ضربه ی طرفداری بیش از حد پدرم از من را زمانی خوردم که در همه ی دعوا ها و شیطنت های ی مدرسه انتظار داشتم معلم بیاید و حق را به من بدهد و همکلاسی هایم را اعمال قانون کند و به سزای اعمالشان برساند حتی به غلط!

و زمانی که حق را به من نمیداد سر جایم مینشستم و آرام گریه میکردم و در دلم میگفتم :(آآآآآآیییی پدررررر...بیا که دخترتو کشتن!)...و منتظر میماندم که برسم خانه و به پدرم گزارش دهم!

پدرم هم هرساله مادرم را  با دو کیلو موز بعنوان رشوه برای کارکنان مدرسه به مدرسه میفرستاد تا با معلمم صحبت کند و بگوید که حواسش به من بیشتر باشد زیرا من بسیار زود رنج هستم :)

یکی از عادات بدی که من در کودکی و نوجوانی و دوران مدرسه داشتم حس کمالگرایی و تمایل به برتر و بی نقص بودن و گاه تمایز از سایرین بود

برای مثال هرسال مادرم را مجبور میکردم که لباس مدرسه ام را از تولیدی نگیرد بلکه نزد دوست خیاطش برویم و او لبه ی آستین و جیب و مقنعه ام را متمایز از سایر افراد کلاس درست کند تا شبیه هیچ کسی نباشد

از عادات بد دیگرم این بود که اصلا و ابدا به برنامه ی درسی اعتقادی نداشتم و همواره همه ی کتاب ها و دفترها را با خودم به مدرسه حمل میکردم تا اگر احیانا معلمم یک صدم درصد تصمیم گرفت درسی خارج از برنامه بدهد من محض خودشیرینی آن کتابم همراهم باشد!

این امر موجب شده بود که دو بند کوله پشتی ام در همان ماه اول مدرسه تصمیم به متارکه از بدنه ی کیفم بگیرند و روز به روز به این جدایی مطمئن تر و مصمم تر میشدند

در دنیای کودکی با خود اینگونه فکر میکردم که چشم همه ی همکلاسی هایم به بندهای نخ کش شده ی کوله پشتی ام است و من مضحکه ی خاص و عام هستم(که نبودم...شاید هم بودم اما نه از این حیث)

حال آنکه در  حقیقت من اصلا و ابدا برای هیچ کدام از همکلاسی هایم هیچ گونه اهمیتی نداشتم و آنها اصلا به من فکر هم نمیکردند و برایشان اهمیتی نداشتم

اما این تفکر غلط بنده باعث شده بود که من گمان میکردم اگر مادرم بند کیف هایم را بدوزد من انگشت نما خواهم شد حال آنکه کیف اکثریت همکلاسی هایم دوخته شده بود آن هم چقدر واضح و از رو!

با وجود اصرار ها و تاکید های مادرم که میگفت:از زیر میدوزمش اصلا دیده نمیشه و با اولش فرقی نداره.... اما من زیر بار نمیرفتم

گوش من بدهکار نبود و پایم را در این کفش کرده بودم که الا و بلا من کوله پشتی جدید چرخدار میخواهم!

در آن زمان کوله پشتی های چرخدار وجه تمایز بچه پولدار ها از رعیت ها بود!

به طور جزم و یقین من از دسته ی دوم محسوب میشدم اما چه کنم که هیجان و آرزوی و شور  و شوق وصف ناشدنی کشیدن آن کیف های چرخدار بر روی زمین موضوعی بود که ثانیه ای از ذهن من بیرون نمیرفت!

حق بدهید!این موضوع برای یک بچه ی هفت هشت ساله خیلی مهیج بود!

همکلاسی هایم به گونه ای آن کیف ها را روی پله های مدرسه حمل میکردند و با غرور به روبه رو زل میزدند که تصویرشان از دور مشابه افراد نخبه ای بود که چمدان به دست برای همیشه مملکت چهار فصل با مردمانی خونگرم و مهمان نواز را به مقصد بلاد کفر ترک میکنند و اصطلاحا فرار مغز ها میکنند!

حال آنکه اصلا اگر از آن ها نوار مغزی میگرفتید ده دقیقه الی یک ربع  اولش خالی بود اما چه کنم صحنه ی زیبا و پر غرور و افتخار و تحریک کننده(از لحاظ بدست آوردن آن کیف) بود حتی به غلط!


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               



پاییزی که من به کلاس دوم میرفتم خانواده  ام بعلت تمیز و نو بودن لباس ها و کوله پشتی های خواهر و برادرم برای آن دو کیف و لباس جدید نخریدند و از آن دو خواستند که از کیف و لباس های سال گذشته استفاده کنند و خواهرم را که سال آخر دبیرستان بود با جمله ی :<دیگه سال آخر مدرسه اون قدر ارزش نداره که بخوای کوله و لباس جدید بخری> قانع کرده بودند و سر و تهش را با خرید مقداری مداد و خودکار و چند جلد دفتر برای آن دو هم آورده بودند و تمرکزشان روی لوازم تحریر من بود و تاکید داشتند که چون بچه هستم باید با خرید لوازم جدید و جذاب مدرسه را برایم به محیطی دوست داشتنی و شاد و باحال تبدیل کنند.زیرا که همین لوازم نو باعث میشود من بسیار به مدرسه ترغیب شوم و درس هایم را خوب بخوانم و کاره ای شوم و این امر خود  افتخاری میشود برای خواهر و برادرم ... همان گونه که اگر آنها به جایگاهی برسند این امر موجب افتخار من است ...زیرا ما همگی عضو یک خانواده هستیم...و پدرم در جواب این سوال برادرم که میپرسید :<حالا مثلا پس فردا این کاره ای بشه چی تو جیب من میره ؟من کوله و لباس جدید میخوام! > پاسخ میداد: الان بچه ای نمیفهمی...بزرگ بشی میفهمی چقدر شماها موجب افتخار همدیگه اید!

نمیدانم دیگر چقدر باید بزرگ تر شویم اما تا اینجا که من در عنفوان 26 سالگی هستم و برادرم هشت سال از من بزرگ تر است هنوز به این فهم نرسیدیم که موفقیت آن یکی موجب افتخار این یکیست!

به هرحال  آن سال من کوله پشتی جدیدی خریدم و شب ها آن را در آغوش میگرفتم و میخوابیدم

این موضوع  آنچنان ربطی به علاقه ام به کوله پشتی ام نداشت و علتش این بود که برادرم یک رازی را با من در میان گذاشته بود

           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               

آن راز این بود که شبی از شب ها  هنگامی که ما خوابیده ایم <گرگ> می آید و کوله پشتی ام را میخورد! برای همین من موقع خواب کیفم را بغل میکردم و زیر پتو پنهانش میکردم تا از چنگ گرگ ناقلا در امان باشد!

پدرم که از اصل ماجرا خبر نداشت معتقد بود که بعلت این حجم از علاقه ام به کتاب هایم (که حتی موقع خواب هم آن ها را از خودم جدا نمیکنم) پس حتما من در آینده پزشک میشوم و شب ها با جمله ی : <خب خانم دکتر کیفتو بردار بغل کن که دیگه موقع خوابه> مرا راهی اتاق خواب میکرد...هنگامی که از راهروی اتاق خواب ها میگذشتم برادرم را میدیدم که به چهره  ام که پر از ترس و وحشت درمورد بلعیده شدن کوله پشتی ام توسط گرگ بود میخندید و در دنباله ی حرف پدرم که مرا خانم دکتر خطاب میکرد <زرششششششک> کشیده ای میگفت و قهقهه میزد!

نه من واقعیت و اصل ماجرای بغل کردن کوله پشتی را به پدرم گفتم و نه برادرم...زیرا من که بدم نمی آمد مورد توجه و تمجید بیشتر و بیشتر (حتی به غلط  و کذب) پدر باشم ...برادرم هم پرونده ی جرایمش را با جرم ایجاد رعب و وحشت در دل خواهر کوچک ترش سنگین و سنگین تر نمیکرد !


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               


به روند اصلی خاطره برگردیم

آن جا بودیم که من پس از یک ماه که از  خرید کوله پشتی جدیدم میگذشت   و من دلم میخواست که داشتن کوله پشتی چرخدار را تجربه کنم و این امر با وعده های پدرم و این جمله اش: <میخرم برات ولی فعلا اصلا پیش خواهر و برادرت مخصوصا برادرت چیزی نگو> به تعویق  می افتاد

آن سال ما در مدرسه یاد گرفته بودیم که برای آرزو هایمان می توانیم برای خداوند و فرشتگانش نامه بنویسیم

من هم نامه ای به خدا نوشتم و فرشتگان را واسطه کردم تا هرچه سریع تر درخواست این جانب جهت تهیه ی هرچه سریع تر کیف چرخدار را به خداوند برسانند و تاکید کردم که من بسیار عجله دارم و دیگر نمیتوانم صبر کنم!

البته در متن نامه کمی غربتی بازی و کولی بازی در آوردم و به دروغ افزودم که همکلاسی هایم بند های کوله پشتی ام را به سخره میگیرند و من مضحکه ی دست آن ها شده ام و اینگونه زیستن و ادامه به زندگی سزاوار دختر خوب و شایسته ای همچون من نیست ...باشد که خداوند مرا با کیف چرخدار راضی و خشنود سازد و گرد این غبار غم و غصه را از دلم بزداید و جبران مافات کند!نیز اشاره کردم که واقعا یک کیف چرخدار مگر چیست که برایم نمیخرند و میگذارند من این چنین با دیدن کیف چرخدار همکلاسی هایم حسرت و غصه بخورم و در پایان اضافه کردم که اگر خداوند مرا به کیف رویاهایم برساند هنگامی که من بزرگ و پولدار شدم هیچگاه نیازمندان را فراموش نمیکنم و بخشی از اموال و دارایی و حقوقم را به مستحقین میبخشم!


           چنل تلگرامم:                  https://t.me/happyordibehesht                               

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز