دوستای قشنگم یه خاطره ای براتون تعریف کنم شاید به کارتون بیاد ؛ من همیشه دلم میخواست شیوه زندگیم این بود مستقل بشم به اندازه خودم به ارزوهام برسم بعدا ازدواج کنم نه اینکه توی خونه شوهر به آرزوهام برسم برای من بی عدالتی بود نخواستم اینطور باشه : تا جایی روی پاها خودم ایستادم خداشکر به آرزوهام رسیدم تا اینکه
دیدم از آشنایان خانوادش پیشنهاد ازدواج دادن منم برای آشنایی بیشتر اومدم با خود اقا پسر ارتباط نزدیک تر بگیرم ؛ خداییش نمیدونم پسر چی زده بود ؟ هرچی بد بیراه بود بار من کرد ... خیلی ناراحت شدم دلیلش نفهمیدم توی اولین صمیمیت صحبت ---- یه بنده خدایی بود ازش مدرک آورد واسم آدم هول هست منم با همین مدرک ها به مادرش جواب رد دادم گفتم نمیخوام ! عذر خواهی که نکردن هیچی تازه میگفت پسرم ناراحت شده ...
۴ ماه بعدش سریع با یکی از اقوام دیگر اشنا شدم واقعا مرد خوبی احترام گذار با اخلاق با شعور با شخصیت .. دوران آشنایی باهاش هستم ..
آقا قبلی مادرش از مامانم میپرسه قصد ازدواج ندارم ؟ مامانم گفت با کسی دیگه اشنا شده همدیگر دوست دارن
بدجور آتیش گرفت رفت
پایه زندگی عاطفی ازدواج احترام متقابل صمیمیت شعور معرفت و ... هست کاش به جای خودخواه بازی یکم قانون رابطه انسانیت که جهان قبول داره یاد میگرفتن که رابطشون به فنا نره