زود پیر شده بودم؛ سریع خسته
می شدم، کم راه می رفتم، انگار متوجه نمی شدم که تنم لا به لای جمعیت آهسته آهسته کشیده می شود و تحلیل می رود، صورت آدم هایی را که در پیاده رو های باریک به من تنه می زدند و من به آن ها تنه میزدم، مثه اسم وکیل ها، دندانپزشک ها و مشاورهای مالی بی شمار که روی تابلوهای بالای سرم بودند، تا می دیدم فراموش میکردم.
سر در نمی آوردم که آن شهر های کوچک و کوچه پس کوچه های مینیاتوری که زمانی با جانان گشته بودیم و سحر شده بودیم، حالا چطور شده بود که جملگی به دکور های صحنه ای ترسناک و پر از تابلو های خطر و اخطار تبدیل شده بودند.
کتاب زندگی نو از اورهان پاموک