بدبخت که زیاده،ولی یادمه یه خانمی بود میومد تو ایستگاه اتوبوسا دست به دامن مردم میشد باهاشون حرف میزد میگفت شوهرم معتاده ول کرده رفته تو محله پایینا تو کوچه ها زندگی میکنه دخترم رو دستمه ندارم نون شبش بدم خیار و گوجه هم نمیتونم مردمم فحش شوهرش میدادن مبگفت دخترتو به بلوغ رسید شوهر بده بره دخترشم برای باباش گریه میکرد میگفت غلط کردین به بابام فحش میدین دلم برای بچش سوخت