بالاخره از شدت سمچ بودن کدخدای آن وقت و. رودر بایستی پدر جواب بله رو دادن و قرار شد ک خاله اول رو با پسر کدخدا نامزد کنن
و در همین حین خانواده عمه هم شنیدن و بسیار ناراحت شد و ب شدت آه و نفرین و ناله میکردن به کسی ک باعث این کار شده و بیشتر هم منظور با داماد بزرگ یعنی پدر شخصیت اول داستان بود . و کلا قطع رابطه کردن و فک میکردن ک این دختر ،پسرشان را دوست داشته و بزور میخواهن با پسر کدخدا نامزدش کنن
در حالی ک این دختر هم ن پسر کدخدا را دیده بود و ن راضی ب این کار بود حتی پسر کدخدا هم دختری ک پدرش ب خواستگاری رفته بود را ندیده بود .اما کسی محلی ب صحبت هایش نمیگذاشت و میگفتن نمیتوانیم ب کدخدا جواب رد بدهیم و .. با اینکه از این نامزدی ب شدت ناراضی بود اما پسر عمه خودش راهم اصلا دوست نداشت و نمیخواست .. کلا میگفت نمیخام الان ازدواج کنم بیچاره سنی هم نداشت اون موقع هم 14سالش بود .
داماد بزرگ خانواده برای خرید نامزدی هم همراه خانوادهو زن و بچه کدخدا رفته بود و راهنمایی میکرد ک چ چیزی برایشان مناسب است ....
چون خانواده و زن و بچه کدخدا هم اصلا دختر را ندیده بودن فقط کدخدا در حد یک لحظه دیده بود . و خواستگاری کرده بود ...
دوباره خانواده عمه شنیدن ک داماد بزرگ
برادرش برای خرید هم رفته بیشتر ناراحت شدن و نفرین میکردن میگفتن دل پسرم شکسته و ناراحت شده و افسردگی گرفته و ..
از این مطلب نگذریم ک پسر عمه واقعا دختر دایی رو از ته دل دوست داشت و خیلی شکسته شد بعد نامزدی او..
جوری ک خبر این ناراحتی توی کل فامیل و آشنا پیچید .