2777
2789
عنوان

رمان تلخ اما واقعی 2

903 بازدید | 50 پست

سلام نی نی سایتی های عزیز

گفته بودم ک یه داستان واقعی دارم ک شاید یه پندی هم توش باشه واسه کسانی ک فکر میکنن.

ک  دین ودنیا واسشون مهمه. 

ی مقدارشو از قبل تایپ کردم بقیشو هم میزارم یواش یواش .

از وقتی ک یادش میاد تو خانواده سالمی بزرگ شده بود . تحت تاثیر حرفهای معلمان دینی و ابتدایی و پدر و مادر و یه جورایی ذات پاک و مقدس خودش . خیلی ب حجاب و عفاف و پاکدامنی و نمازه و قرآن و روزه چ دعا و توسل ب ائمه و شب‌های قدر و ... اعتقاد داشت 

چ روزایی ک توی گرمای 60درجه با هیکل ضعیف از سن نه سالگی با یه تغذیه خیلی معمولی روزه داری میکرد و از همه ی حرام ها ب دور بود . جوری ک بعدها دچار زخم معده شد بخاطر اون همه تشنگیو گرسنگی ک تمحل میکرد فقط بخاطر انجام واجبات و رضای الهی .

حتی روزای ماه رمضان ک پدرش میدید چقدر ضعیف شده و از بین رفته میگفت بابا تو همینجوری هم ضعیفی روزه ب تو واجب نیست بیشتر ضعیف میشی روزه نگیر... میگفت اشکالی ندارد بابا واجبه .

نماز صبح رو توی خونه ی پدری ک آب گرم نداشتن همیشه با آب سرد وضو می‌گرفت و بجا می آورد 

اینقدر تو ختم قرآن ها شرکت کرده بود یجورایی فوق العاده قرآن می‌خواند 

همیشه از حق خودش میگذشت میداد ب خواهران و برادر کوچکترش . اینقدر ب پدر و مادر احترام می‌گذاشت ک مادرش میگفت از بین همه بچه هام اینو بیشتر دوست دارم چون بهم بی احترامی نمیکنه . 

تو کل دوران مجردی و مدرسه یه تار موشو کسی ندیده بود . جوری که بعضی از بچه ها میگفتن ما هنوز نصف ابروی تو رو ندیدیم ببینیم چ شکلی هستی .هیچ وقت روش نمیشد لباس تنگ و بدن نما بپوشه . حتی جوری بود ک میگفت توی عروسی هم باید حجابم رعایت کنم . جوری ک خودش ساده می‌گرفت ک بعضا خیلیا میگفتن تو ب خودت نمی‌رسی و دوره امام و پیغمبری گذشته و یکم روسری رو بده عقب و لباس قشنگ تر بپوش و تو عروسی ها آرایش کن .و این حرفها .

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

توی کل فامیل و در همسایه و مسجدو بسیج کلا آوازه پاکدامنی و سر بزیری و آبرو داری این دختر پیچیده بود . توی کل دوران دبیرستان توی مسیر مدرسه سر بلند نمی‌کرد ک یه وقت نگاهش ب کسی بخوره . 

جوری ک بهش میگفتن یه وقت نگاهی بکن ماشینی چیزی بهت نزنه

 خیلی ب شدت خجالتی هم بود و اصلا اهل خبر چینی و غیبت و گناه و .. نبود در کل دختر عاقلی بود از این لحاظ . 

چندین مورد خواستگار داشت از سن 14سالگی ب بعد اما پدرش قبول نمی‌کرد و خودش هم دوست داشت درس بخواند .

از اینجای داستان ک توضیحی در مورد خصوصیت اخلاقی شخصیت اصلی داستان دادیم میرسیم ب سراغ خاله های دختر ک یه جورایی با قضیه ازدواج او مرتبط هستن ..



 دختر قصه ما دوتا خاله مجرد ک یکی همسن و یکی سه چهار سال بزرگتر از او بود داشت ک یکی از پسر عمه هایشان عاشق نجابت و پاکدامنی و شرم وحیای دختر بزرگتر شده بود . و یک جلسه هم خواستگاری آمده بودن .اما از آنجایی ک خواهر پسر در خانه دایی خود عروس بود میگفتن ک نمی‌خواهیم دو تا قوم و خویشی کنیم ... و با اینکه دختربزرگتر سنی نداشت دو سه تا خواستگار دیگر در همان زمان باهم داشت . ک یکیشان ب اصطلاح کدخداو بزرگ یه فامیل بود و یه جورایی نمی‌توانستند رویش را زمین بیاندازند . و اینقدر سمچ شد و سه چهار روز در خانه پدر بزرگ دختر قصه ما ماندگار شد و گفت تا جواب بله رو بهم ندین نمی‌رم .

و از طرفی خانواده عمه هم انتظار داشتن این دختر را ب پسر خودشان بدهند .این دوتا خواستگار هر دو در یک هفته اتفاق افتاده بود و آنها ی جورایی مطمئن بودن ک دختر مال خودشان هست . 

 زمانی ک پدر دختر اصلی ما شنید ک یکی از کدخداهای فامیل خواستگار خواهر زن اوست ب پدر زنش گفت ک دخترت را بده ب پسر این کدخدا . و یه جورایی همه با هم فامیل و پدر دختر داستان داماد بزرگ خانواده بود . .

این اتفاقها همه توی زمان عشایری و فرهنگ عشایری بود ک خیلی هم سختگیری برای ازدواج نکردن ..

بالاخره از شدت سمچ بودن کدخدای آن وقت و. رودر بایستی پدر جواب بله رو دادن و قرار شد ک خاله اول رو با پسر کدخدا نامزد کنن 

و در همین حین خانواده عمه هم شنیدن و بسیار ناراحت شد و ب شدت آه و نفرین و ناله میکردن به کسی ک باعث این کار شده و بیشتر هم منظور با داماد بزرگ یعنی پدر شخصیت اول داستان بود . و کلا قطع رابطه کردن و فک میکردن ک این دختر ،پسرشان را دوست داشته و بزور میخواهن با پسر کدخدا نامزدش کنن 

در حالی ک این دختر هم ن پسر کدخدا را دیده بود و ن راضی ب این کار بود حتی پسر کدخدا هم دختری ک پدرش ب خواستگاری رفته بود را ندیده بود .اما کسی محلی ب صحبت هایش نمیگذاشت و میگفتن نمیتوانیم ب کدخدا جواب رد بدهیم و .. با اینکه از این نامزدی ب شدت ناراضی بود اما پسر عمه خودش راهم اصلا دوست نداشت و نمی‌خواست .. کلا میگفت نمیخام الان ازدواج کنم بیچاره سنی هم نداشت اون موقع هم 14سالش بود . 


 داماد بزرگ خانواده برای خرید نامزدی هم همراه خانوادهو زن و بچه کدخدا رفته بود و راهنمایی میکرد ک چ چیزی برایشان مناسب است ....

چون خانواده و زن و بچه کدخدا هم اصلا دختر را ندیده بودن فقط کدخدا در حد یک لحظه دیده بود . و خواستگاری کرده بود ...


دوباره خانواده عمه شنیدن ک داماد بزرگ 

برادرش برای خرید هم رفته بیشتر ناراحت شدن و نفرین میکردن میگفتن دل پسرم شکسته و ناراحت شده و افسردگی گرفته و .. 

از این مطلب نگذریم ک پسر عمه واقعا دختر دایی رو از ته دل دوست داشت و خیلی شکسته شد بعد نامزدی او.. 

جوری ک خبر این ناراحتی توی کل فامیل و آشنا پیچید .

بالاخره گذشت وخاره بزرگتر بعد از شش ماه تو سن پانزده سالگی مایل ب 16سالگی ازدواج کرد با پسر کدخدا 

 

و بعد از یکسال هم باردار شد و یه پسر ب دنیا آورد 


اما خانواده عمه هنوز هم ناراحت و در حال گلایه بودن .و دایی هم ک از ناراحتی خواهرش ناراحت شده بود گفت اینقدر گلایه کردی برای دختر من اگر دوست داری بیا دختر کوچیکه رو نامزد کن برای پسرت 


دختر کوچیکه حتی از دختر بزرگه قشنگ تر بود اما ب آرومی دختر اولی نبود و دوست داشت یکم تو مد باشه 

پسر عمه ک دلش هنوزم پیش خواهر بزرگتر بود . با هزار اصرار فامیل و آشنا اومده قبول کرد ک دختر دوم رو نامزد کنن .دختر دومی هم راضی نبود. اونم ب زور قبول کرد .

یه مدت نامزد بودن پسر چون خیلی بد دل و حساس بود چندین بار با نامزدش دعوا کرده بود سر حجاب و مسائل اینچنینی و یه جورایی بد اخلاقی میکرد و دختر دوم هم ک تازه 13مایل ب 14بود تو سن حساسی قرار داشت و خیلی زود ناراحت شد و گفت اینکه الان دوران شیرین زندگیمون هست منو با سیلی میزنه و بد اخلاقی می‌کنه  و بد دل هست من نمیخامش . . 

دوباره قهر و ناراحتی شروع شد هم پسر از دختر زده شد و هم دختر از پسر .

اما خانواده ها اصرار داشتم ک این مشکلات همه جا هست و اشکالی ندارد و بعدا خوب میشین اما دختر و پسر انگار ک اصلا همدیگر رو دوست نداشتن و پسر میگفت من نمیخامش 

دختر هم میگفت حالا ک اون میگه نمیخام منم نمیخام . 

خلاصه این جریان حدود سه سال طول می‌کشید یه بار هدیه ها رو می‌بردن خونه داماد پس میدادن . دوباره بعداز کد خدا منشی و میانجی گری و  این حرفها میاوردن برای دختر دوباره  بعد از یه دعوای دیگه می‌بردن .

پسر انگار از ته دل مطمین نبود ک دختر دوستش داره 

دختر هم فک میکرد ک با این اخلاقای پسر دایی نمیتونه کنار بیاد 

خلاصه بازم گلایه  و ناراحتی و خود دختر هم بعد از سه سال سردی و قهر دوست داشت  تکلیفش روشن بشه ..ن معلوم بود نامزده ن معلوم بود نامزد نیست ... از طرفی بعد از اینکه بزرگتر شد توی زیبایی چیزی کم نداشت  و بقیه فامیل هم خاستگارش بودن  اما نمیدونستن تکلیفش چیه آخرش.

خانواده هم ک آوریل با دختر بد رفتاری میکردن ک نباید حرفی بزنی حتی اگر بمیری هم باید با همین ازدواج کنی خودشون انگار یواش یواش بی محلی های پسر رو ک دیدن سرد شدن و یواش یواش خودشون هم میگفتن کلا تمومش کنیم . اما پدر هنوزم بخاطر خواهرش میگفت عیبی ندارد .

همینجوری مثل یه چیز معلق داستانشون ادامه داشت ن این سری ن اون سری .. و این دختره  شخصیت اول داستان ما و خاله کوچیکه هم خیلی همدیگر رو دوست داشتن و هم سن هم بودن .

دوتاشون الان 16ساله بودن 

حالا میرسیم سراغ داستان شخصیت  اول داستان ک هنوزم عمه مامانش ک با پدرش هم دختر عمو بودن همیشه گلایه داستان خاله اول ک باهاشون رفته بود خرید و به پدر زن گفت دختر رو بدین ب کدخدا . و دل پسرشون شکسته بود و پسرشون فقط اون رو دوست داشت رو می‌کردند .میگفتن تو هم مقصری

 


خلاصه پدر دختر  شخصیت اول هم گفت اگر میدونید من مقصرم بیاین یکی از دخترای من برای پسر کوچکتر تون  .. 


اونا هم دیگه هیچی نگفتن .

بعد از چند ماه ک شنیدن بازم برای  دختر خاستگار اومده سریع زنگ زدن ک مگه تو به ما قول ندادی . 

پدر هم گفت  جدیدا خاستگارهایتون تلفنی هست ؟؟؟ 

اونا هم گفتن نه فقط اینو بدون ک دختر مال ما هست قولشو ب کسی دیگه ندی . ما همین چند روز میایم 

خونه  ها شون از هم  خیلی دور بود تقریبا ده ساعت فاصله داشتن   و سالها بود ک دختر قصه ما پسر عمه مامانش رو ندیده بود .و حتی اون پسر هم دختره رو ندیده بود 

اما صحبت خوبی دختر همه جا پیچیده بود و میگفتن ک پسره  گفته اگر خوبه من میخامش ...


خلاصه پدر از دختر پرسید اینا میخان بیان خواستگاری نظر تو چیه 

دختر نجیب و خجالتی با شرم خیلی زیاد گفت من میخام درس بخونم و اینکه اصلا این پسر رو ندیدم و نمی‌شناسم . 

پدرش گفت خودم دیدمش خودمم می‌شناسمش  

و دختر ب هوای اینکه زیاد هم جدی نیست حرف خاصی نزد . 

از طرفی بقیه فامیل میگفتن پسر خوبیه و ته تغاریه خانوادش هواشو دارن . داره درس میخونه . برین باهم درس بخونید و ...  

خلاصه اومدن و شرط گذاشتن ک دختر باید درس بخونه .


گفتن ماخودمون هزینه دانشگاهشو می‌دیم .اصلا باهم برن درس بخونن و .. .

و بالاخره نامزد شدن و بعد از یکسال عقد و ازدواج کردن . .. اما هنوز خاله داستان داشت و هنوز کارشون جور نشده بود 

موقعی ک دختر نامزد بود فک میکرد قراره با خاله کوچیکه ک خیلی هم همدیگرو دوست داشتن جاری بشن . اما این اتفاق نیفتاد و  آخرش بعد از کلی بحث و ناراحتی از هم جدا شدن و خاله هم ک خاستگار زیاد است چند ماه بعد با یکی دیگه نامزد شد . ولی این ناراحتی از دل خانواده عمه ک الان مادر شوهر دختر شخصیت اول بود نمی‌رفت . و یه جورایی با بدی ازشون پیش دختر میگفتن اونم همیشه ناراحت بود . و بهش میگفتن حق نداری با خانواده پدر بزرگت رفت و آمد کنی .این خیلی برای دختر سخت بود .

اگه واسه هر کدوم یه اسم میذاشتی خیلی بهتر بوداصلا نفهمیدم چی خوندم🙁ربط خالش چه بود

ماجرای خاله هاش این بود ک قرار شد با پسر عمه ازدواج کنن ولی جور نشد یه جورایی بابای اینو هم مقصر میدونستن و همش گلایه میکردن و بابای دختر گفت اگر اینقدر نارحتین بیاین یکی از دخترای من برای پسر کوچکترتون فقط این همه نفرین نکنید 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز