والا من نخواستم خودمو درگیرش کنم زن عموم منو برا پسرش خواستگاری کرد ما قبول نکردیم ولی اینا اصرار میکردن چند بار منو خواستگاری کردن حالا یه ماه بعد برا پسرش زن گرفتن برا نامزدی که اصلا مارو دعوت نکردن برا عقد رفتیم که زن عموم به مادر بزرگم گفته بود منو برگردونه خونه مادر بزرگم در گوشم گفت زن پسر عموت میدونه پسر عموت اومده خواستکاری تو الان بدش میاد تورو ببینه برو ته تالار بشین بعدشم گفت برو بالا لباستو عوض کن الان راجبت فکر بد میکنن منم از یه ماه قبل مراسم ذوق داشتم که پسر عموم که جای داداشمو داره ازدواج میکنه رفتم کلی گشتم یه لباس خوشگل خریدم یه لباس مجلسی بعد نوبت ارایشگاه زدم که آخرش مادر بزرگم بیاد بگه برو ارایشتو پاک کن لباستو عوض کن تازه جالب اینجاست خواستم برقصم نزاشتن منم برگشتم خونه الان زنگ زدن که چرا رفتین ناراحت شدیم 😂دلمه خودمو بکشم هنوز نگاه دختر عمه هامو یادم نمیره وقتی بهم گفتن برو ته سالن بشین بخدا یه جوری باهام رفتار میکنن انگار چیزی بین ما بوده والا که من اونم به چشم داداش گلم میبینم این حرفا هم بخاطر مادربزرگم زدن اگه مادربزرگم نبود دستمو میگرفت پرتم میکرد بیرون بعد زن عموم پشت تلفن به مامانم میگه. خودتون باید فکر میکردین دخترتون نیارید تو مراسم زشته مردم حرف در میارن دلم میخواد فردا برم زن عموم یه دل سیر بزنم شما بگید من نباید میرفتم