من دو سه بار بهش تو حیاطمون غذا داده بودم
ظهر هم براش مرغ ریخته بودم رو دیوار خورده بود
شب که میخواستم برم لباسی که شسته بودم رو پهن کنم دیدم پشت در وایستاده
منم حالم خوب نبود بغض داشتم به بهانه پهن کردن لباس نشستم گریه کردم تخلیه بشم دیدم گربه تا نشستم گریه کردم جلوم نشست زل زده بود به چشمام و چشمشو بست نشست جلوم سرشو انداخت پایین انگار با ناراحتی من ناراحت شده باشه اصلا درخواست غذا یادش رفته بود
دوباره رفتم براش مرغ اوردم وقتی خورد بهم نگاه میکرد
خیلی برام ری اکشنش جالب بود ولی از کارش ارامش گرفتم عجیب گفتم به اشتراک بزارم
یه حیوون که فقط ۳ بار بهش غذا دادم انقدر عمیق و واقعی ارتباط عاطفی باهام برقرار کرد اونوقت بعضی آدم ها .....