راستش من ۱۴ ،۱۵ سالم بود که به روش سنتی عقد کردیم و اینکه همسرم رو داییش به بابام معرفی کرد ما اصلا آشناییتی باهم نداشتیم و اینکه داییش دوست صمیمی و ۳۰ ساله بابام بود بابای منم که ساده به حرفای دوستش اعتماد کرد از ۱۱سالگی خاستگار داشتم تا اینکه تو ۱۵ سالگی با یه آدم عیاش و رفیق باز و مشروب خور وخیلی ببخشیداا سگ اخلاق ازدواج کردم تو دوران نامزدیمون هر ماه یکی دوبار رو دعوا داشتیم و با پا در میونی بزرگترا باز دوباره آشتی میکردم و بالاخره پسره برداشت گفت که من خسته شدم و فلان که خیلی داریم دعوا میکنیم هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمونو خانوادم هم بخاطر اینکه زندگیم خراب نشه قبول کردن و اینکه به قول پدر شوهرم بره سر خونه و زندگیش آدم میشه و بازم اعتماد کردن...
تا اینکه بعد دوماه باز دعوا داشتیم سر اینکه چرا تا ۲ شب بیرون میری و من دلتنگت میشم و اینا شبش که گفتم توجه ای نکرد ولی صبش که پاشد بدلیل اینکه سرش بشدت درد میکرد برای دومین بار گرفت کتکم زد و من واقعن وضع خوبی نداشتم و تصمیم گرفتم که بالاخره با خانوادم درمیون بزارم ک یه همچین وضعی دارم و اینکه بگم گوشی و ازم گرفته بود و هر گونه ارتباطی با خانوادم نمیذاشت که داشته باشم و در نهایت بعد چند روز با خانوادم درمیون گذاشتم و بابام گفت دیگه نمیری خونش بعد فرداش همسرم که اومد دنبالم با بابام یه دعوای اساسی تو کوچه داشتن و منم کتک زد لبم خون اومد بابام هم دستش شکست و الان تو راه دادگاه هستیم و ...
و الان با خودم میگم که من چطور اون همه پای اون آدم وایسادم از لحاظ چهره و اندامم واقعن اوکیم بنظرم فقط بخاطر این بود که هم بچه بودم خیلی و هم اینکه دوسش داشتم الان هم بچم ولی در این چند ماه ۱۰ سال بزرگ شدم از بس که تحت فشار بودم
اینکه من درس میخوندم و نمره ام ۲۰ بود رشتم هم تجربی آوردم ولی همسرم نذاشت برم با اینکه تو عقدنامه تا دانشگاه و اذن و اشتغال رو شرط گذاشته بودیم..
الان یازدهم تجربی ام دهم و نصف سال یازدهم رو از بقیه بچه ها عقبم خاستم هم درد و دل کنم هم اینکه بهم لطفا انگیزه بدین واسه ادامه راه... 😇🙂