ميخوام از اون ته ته هاي ذهنم از اول اول خاطرات زندگيمو واستون داستان كنم شايد يه داستان تلخ كه تهش به يه شيريني ناب ميرسين داستاني از زندگي دختري كه شايد سختي كشيده ولي به نظر خودم هميشه ميشه از سختيا خوشبخت بيرون اومد البته به شانس هم ربط داره😉
من تو يه خانواده خوب و با اخلاق بزرگ شدم عاشق مامان و بابام هستم واقعا اونا از هيچي مارو دريغ نكردن هميشه بهترين چيزا مال من بود مخصوصا كه ته تغاري بودم 😝
يادم مياد اول دبيرستان بودم هميشه دختر درسخوني بودم در كنار شيطنتهام هميشه شاگرد اول مدرسه و به دليل درس خوبم زياد به شيطنتام و به تيپم معلمه ها ايرادي نميگرفتن .تو راه مدرسه عاشق شدم ولي از قبل ازش خوشم ميومد ميشناختمش دورا دور ميدونستم پسر همكار مامانمه ولي اونقدر مغرور بودم كه توجهي نكنم تا اينكه يه روز تلفن خونمون زنگ خورد منم تنها خونه بودم اون زمانها دختراي همسن من موبايل نداشتن و تازه داشت همه گير ميشد داشتن موبايل خلاصه اينكه پشت خط يه اقايي بود كه از قضا همين پسر همكار مامان بود اونم از من خوشش اومده بود و شماره خونمونو پيدا كرده بود شماره موبايلشو داد و با هم صحبت كرديم و قطع كرد