اينم بايد واستون بنويسم از همون دوران دبيرستان يا شايد هم خيلي قبل تر شايد از بچگي هام برادر شوهر خواهرم دوسم داشت با هم بزرگ شديم اخه من ٩ سالم بود كه خواهرم ازدواج كرد و برادر شوهرش(مهدي) ٤سال از من بزرگتر بود هميشه يه جوري ميخواست بهم بگه دوسم داره يادمه همه فاميل ميدونستن مهدي منو دوست داره هميشه هوامو داشت نميذاشت كسي اذيتم كنه و من به بودنش عادت ميكردم ولي هيچ وقت نميديدمش چون عادل بود من اون و عشقشو پس ميزدم و شايد اين اشتباهم بود كه خيلي دلشو ميشكوندم 😞
مهدي يه پسر قد بلند ورزشكار با پوست برنزه و قوي بود كه هميشه تو مسابقات واليبال مدال مياورد و هميشه درگير ورزش بود .
بعد از عقد عادل ديگه واقعا ميخواستم اين ادم هيچ جوره تو زندگيم نباشه ولي اون دست بردار نبود ميگفت پشيمونم بخدا واقعا ادم مريضي بود خودش هم نميدونست از زندگي چي ميخواد و واقعا چرا زنده است .و من سعي ميكردم جواب پيام هاشو ندم تا اينكه يه روز تهديدش كردم كه اگه زنگ بزني يا پيام بدي همه پياماتو به خانوادت و زنت نشون ميدم كه ديگه رفت و ازش خبري نشد.
منم حال و هوام خيلي افتضاح بود خيلي به هم ريخته بودم به همين خاطر تصميم گرفتم كه ترم بعد رو انتقالي بگيرم دانشگاه نزديك شهر خودم كه كنار خانوادم باشم واقعا تنهايي اذيتم ميكرد با كارايي انتقاليم موافقت شد به راحتي ،چون دانشگاه مبدام تهران بود .